شهيد محمد جواد عزلت در سی ام اسفند هزاروسیصدوسی و هشت در نجف متولد شد. او در محيط كاملاً مذهبي رشد نمود و تحت آموزش هاي پدر به تدريج با اسلام آشنا شد. از ابتداي كودكي با بچه های ديگر فرق مي كرد و در كار خانه به مادرو پدر کمک می کرد. دركارهايش جدي و بسيار سخت كوش بود. در كنار درس خواندن كار هم مي كرد تا كمكي براي خانواده باشد. به علت مبارز بودن پدرش بارمالي خانواده را تا زماني كه درعراق بودند به دوش مي كشيد. تحصيلاتش را در زمينه زيست شناسي در نجف و بغداد به پايان رساند. از همان دوران نوجوانی به مسائل سیاسی علاقمند بود و بحث های روز را دنبال می کرد؛ عشق امام خميني در تمام وجودش بود و همزمان با تبعيد امام به نجف فرصت بيشتري پيدا كرد تا به فعاليتهاي خود شكل بهتري بدهد. در سال پنجاه و شش براي ادامه تحصيل به تهران آمد و یکسال بعد در رشته پزشكي دانشگاه تهران قبول شد. از همان ابتدا با انجمن اسلامي همكاري نزديك داشت. در برنامههاي روستايي كميته امداد پزشكي شركت و به مداواي روستائيان ميپرداخت. در جهادسازندگي حضوري فعال داشت. پس از تعطيلي دانشگاه ها و به سپاه رفت و دوره مقدماتي آموزش نظامي را دید بعد از سوي سپاه پاسداران به كردستان اعزام شد و با جان و دل به كشور وانقلاب خدمت می كرد. محمدجواد در پنج خرداد سال شصت در مریوان در يك عمليات نظامي براثر دعوت حق را لبیک گفت و به فيض شهادت نائل آمد.
وصيت نامه
بسمالله الرحمن الرحيم
ملتي كه شهادت دارد اسارت ندارد. (امام خميني)
با سلام و درود به رهبر عزيزم، نور چشمانم روح خدا خميني بت شكن و تمامي امت شهيد پرور ايران، آنانكه در عمل ثابت كردند كه پيرو خط امام هستند. يكي از اصول دين اسلام شعار لا اله الاالله است كه داراي دو جنبه نفي و اثبات است. مسلم است كه اين شعار كه مبين مكتب اسلام است پا نمي گيرد و استقرار نمي يابد مگر با مجاهدتهاي فراوان. اسلام براي اين منظور راهي عرضه كرده كه تهيه آن نه وابستگي ايجاد مي كند نه مرز، نه اسرار نظامي دارد، نه جاسوسي مي خواهد كه نام آن شهادت است. شهادت يك انتخاب بزرگ است كه طرفين معامله يكي خدا و ديگري بنده است "انالله اشتري من المومنين اموالهم و انفسهم بان لهم الجنه" در اين معامله هيچگونه دغل كاري و سياسي كاري، مكر و حيله نيست و بنده با طيب خاطر و آرامش فكر و آگاهي كامل دست به اين كار می زند. ائمه ما نمونه بارز اين هستند و راستي مگر خون ما از خون پاك آنان رنگينتر است. بايد مستضعفان اين ابيات را سر لوحه كار خود قرار دهند. "ان كان دين محمد لم يستقم الا بقتلی فيا سيوف خذيني" درميان آزمايش خدايي قرار گرفتهايم كه كربلايي ديگر و عاشورايي ديگر و فريادهاي "هل من ناصر ينصرني" شهدا از ديوارهاي آهنين خواب خرگوشي ها را آشفته خاطر مي سازد كه بيدار شو، تا كي در خوابي بس است زندگاني، بس است رذالت و بندگي بنگر كه درخت اسلام تشنه است، و دين محمد (ص) در خطر است و بايد با خون خويش اين درخت را سيراب كني و با خون خويش جوامع مرده را به حركت در آوري كه شهيد هرگز نميميرد... اي جرثومه هايي كه بر ضد انقلاب توطئه مي چينيد [بدانید] كه اسلام دين قدرت است و بر سر احكام الهي با كسي سازش ندارد از هيچ قدرتي ترس ندارد، تعارف ندارد، شوخي ندارد و بهترين سرنوشت براي شما سرنوشتي چون محمد رضا پهلوي است. و سخني با امت قهرمان: اي ياران نايب مهدي(عج) خدايارتان باد اين راهي كه مي رويد ادامه دهيد و راهنماي خويش را بپایيد، مبادا مانند قوم بني اسرائيل شويد و سامري ها شما را گول بزنند و مبادا كه خسته باشيد كه گرگهاي تيز دندان منتظر بسته شدن چشمهاي شما هستند و حال خود دانيد.
سخني با پدرم و مادرم، عزيزانم ميدانم كه عاطفههاي خانوادگي فقدان پسرتان را برايتان سنگيني مي كند ولي سعي كنيد خود را كنترل كنيد و بدانيد كه جواد تنها وظيفه خود را انجام داده و بس - و بدانيد كه شهيد زنده است...
در خاتمه برايم مجلس ختم نگيريد و پول آن را به حساب (دولت) واريز نماييد .مقداري پول نزد آقاي مرعشي نجفي، دائي قدرت و در صندوق سپاه دارم كه نصرت حقوقم را به حساب سپاه واريز نموده و بقيه را تحويل پدرم نماييد . به اميد ديدار در آن دنيا....
صحبتهای همرزم محمدجواد
محمد جواد را سال پنجاه و نه در درمانگاه شهید قاضی دیدم آدم خاصي بود يك سال بعد از شهادت محمدجوادخرمشهر آزاد شد. او واقعا يك انسان معنوي بود و سعي كرد با ائمه اطهار ارتباط برقرار نمايد. اهل حرف و سخنراني نبود. مرد عمل و اهل معرفت بود. نفعش به مردم ميرسيد و در سختترين شرايط به فكر خدمت به مردم بود برايش آسايش و امنيت دیگران از همه چيز مهمتر بود. همت بالایی داشت.عشق به امام خميني تمام وجودش را گرفته بود و در عمل ثابت كرده بودکه پيرو خط امام و مطیع ولايت فقيه است. اول رزمنده بود و بعد پزشك. امور محوله رزمي و خدمات پزشكي را به خوبی انجام ميداد. انسان نجيب وكم حرفی بود. به استفاده از اموال بيت المال بسيار حساس بود و به مستضعفين بسيار رسيدگي ميكرد.
(سردار نصرالله فتحيان)
خاطرات همكلاسي های محمدجواد
تابستان سال پنجاه و نه قبل از اينكه به كردستان برويم هركدام از ما (شهيد الماسي، شهيد عزلت، شهيد ايران دوست، دكتر جمشيدي و حسن اعتمادزاده )در مناطق آموزش و پرورش تهران پراكنده شديم و به بچه ها درس می دادیم. جواد آخر نازيآباد رفته بود و درس ميداد. او آدم قانع، پركار و بسيار جدي بود.
آخرين باركه جواد را ديدم دو سه ماه قبل از شهادتش بود در سنندج با هم بودیم، گاهي در سپاه اوضاع تغذيه جالب نبود و چيزي براي خوردن گير نميآمد. من كه بچه تهران بودم بالاخره يك چيزي ميخریدم و ميخوردم. يادم است كه بچههاي سپاه تهران هندوانه خورده بودند و پوستهاي آن را بيرون گذاشته بودند. صدايي شنيدم ديدم محمدجواد نشسته وته اين پوست هنداونهها را ميخورد. گفتم جواد چه كارمي كني؟ گفت چي كار كنم گرسنهام. چيز ديگري گيرم نيامده من كه از گوسفند كمتر نيستيم که نتوانم خودم را سیر کنیم. او به دهكلا رفته بود. ديدم نشسته جوراب رفو مي کند و چون نخ بخيه نداشتيم يك سري از جورابهايي كه نخ نايلوني داشت را در الكل انداخته بود تا از آنها استفاده کند.
دو تا از بچه های گردان از كرمانشاه به پاوه آمدند وگفتند که جواد شهید شده و نحوه شهادتش را اینگونه تعریف کردندکه قرار بود قسمت آخر عمليات را انجام دهيم. عراقيها در ارتفاعات شمال مستقر را می زدند. يك نفر مجروح شده بود و جواد رفته بود به او برسد كه عراقی ها دوباره شروع به زدن ميكنند. جواد خودش را روي او انداخته بود كه تركش نخورد اما تركش به گردنش خورده بود و به شهادت رسيده بود. (دكتر ابراهيم قاسم پور آبادي)
هر دومان ورودي سال پنجاه وهفت دانشكده پزشكي بودیم .آن سال كه ما وارد دانشگاه شديم بلافاصله موضوع سیزده آبان پيش آمد و دانشكده تعطيل شد. محمدجواد آدم پرحرفی نبود كه در هر مسألهاي بخواهد خود را مطرح كند و جلو بياندازد. بسيار آرام و متفكر بود و سنجيده كار می کرد و به اين دليل شايد ابتداي حضورش در دانشکده را به خاطرنداشته باشم. اما پس از اينكه انقلاب پيروزشد در شكلگيري انجمن اسلامي كه به كانون فعاليت اسلامي دانشكده پزشكي معروف بود آمد. او را كمكم شناختم. ضلع جنوبي راهروي دانشكده كانون فعاليتها بود به ترتيب دفتر مجاهدين خلق و چريك هاي فدايي و... قرار داشت، هركدام كه انشعاب مي كردند يك اتاق ميگرفتند. کتابخانه ته سالن هم بين بچههاي مسلمان مشترك بود. يك تعاوني هم در اختيار گروههاي چپ بود. مهر پنجاه و هشت بيشتر با هم آشنا شديم. در آن سال هفده نفر از بچههای انجمن اسلامي عضو نيروهاي سفارت شدند و دانشكده تقريبا خالي شد. سه جا محل فعاليت بچههاي مسلمان بود. اولی همان انجمن اسلامي بودكه آقاي دكترصداقت در آنجا بود. ايشان بنا بردلايلي وقتي سفارت تسخير شددر تهران نبودند وقتي كه برگشتند دانشكده خالي شده بود و به همين دليل تصميم گرفت كارهاي دانشكده و انجمن را انجام دهد. او خطاط خوبي بود. و تمام اطلاعيهها را مي نوشت و تماس با دوستان در لانه جاسوسي را ایشان انجام ميداد. با موتور گازي اش هر روز صبح به لانه ميرفت و ميآمد. دومی سلف سرويس دانشكده بود که من آن جا را دست گرفتم و با كمك يك سري از بچههاي سال قبل جايي را درست كرديم که بتوانیم راحت تر به کارهایمان برسیم سلف جای خوبی بود چون بیشتر بچه ها به آن جا می آمدند و جاي سوم ساختمانهای اطراف دانشگاه بود كه بيشتر بچههاي پنجاه و هشتی ميآمدند و آقاي دكتر صدر با دكتر غريب دوست و دكتر جمشيدي آن را ترتيب داده بود. به جاي اينكه شب ها به خانه برود بچههای انجمن را دور خود جمع كرده بودند و کارها را مدیریت می کرد. جاي سوم محوريت پيدا كرده بود و بچهها بیشتر آن جا بودند. ساعت چهار صبح برای خرید ميوه و برنج و سبزيجات سلف دانشکده از خوابگاه كه در اميرآباد بود به ميدان گمرك ميرفتيم و هفتو نيم صبح بار را خالي ميكرديم. محمدجواد هميشه و در همه کارها كمك ميكرد. بسيار نجيب و چشم پاك بود و هميشه سرش را پايين مي انداخت و در صحبت کردن آرامش خاصي داشت. ما تعاوني اسلامي را بیست و دو بهمن سال پنجاه و هشت در جواب تعاوني بچههاي چپ راه انداختيم. همان سال فعاليتها به انقلاب فرهنگي و تعطيلي دانشگاهها منجر شد. عدهاي سمت جهاد، گروهي جذب مدرسه شهيد مطهري، برخی سمت كارهاي آموزشي و يا امدادي و بيشتر خانم ها به بيمارستان شهيد مصطفي خميني رفتند. هنوز سپاه به آن معنا شكل و شمايلي براي انجام كارهاي پزشكي نداشت. درهفتم خرداد پنجاه و نه يك گروه بیست نفره دانشجویی با محمدجواد تشکیل دادیم و جذب سپاه شديم و برای گذراندن دوره آموزشي به پادگان امام حسين (علیه السلام) رفتیم. حدود بیست وپنج روز آنجا بوديم و مسئول آموزش ما آقای ماشاء الله ملا شريف بود كه ابتداي جنگ با دو برادرش شهید شدند. ايشان یک روز براي بچهها احاديثي از پیامبر (ص) در مورد جنگ بیان کردند که حضرت رسول (ص) وقتي به جنگ ميرفتند موهاي خود را ميزدند. ما به نام گردان دانشجويان معروف بوديم.یکی از بچه ها به نام امان الله ميرزايي که از دانشجويان دانشكده افسري بود موهای سرش را زد بعد از او محمد جواد این کار را کرد.کم کم همه بیست نفر کچل کردیم و به گردان كچلها معروف شدیم. البته به لحاظ بهداشتی بد نبود که مقداري از پوستهاي اضافه سرمان بریزد. دوره كه تمام شد براي جذب و کار تحقیقاتی به سپاه تهران رفتيم و آن مدت که مشغول کار بودیم با شخصيت محمد جواد بیشتر آشنا شدم. کمحرف ولي پركار با نظم و تدبير و قدرت بدني خوبي هم داشت.
تیرماه توسط سپاه تقسيم شديم و بچه ها به جاهای مختلف منتقل شدند .من و محمد با دوازده نفر از بچه ها برای کار اداری و تحقیقات ماندیم و شبها در همان اتاق کوچک کارمان با هم می خوابیدیم. یادم هست جایمان آن قدر تنگ بود که اگر پای کسی بلندتر بود باید روی صندلی می گذاشت.كار تحقيقات در پانزدهم مرداد تمام شد و چون غرب كشور به نيرو نیاز داشت من به غرب رفتم چون كار زياد بود به دوستان خبر دادیم و همه آمدند. آن زمان سپاه تقسيمبندي منطقهاي داشت و منطقه هفت ايلام، كردستان، كرمانشاه، منطقه كردنشين آذربايجان غربي و همدان را شامل ميشد. محمدجواد هم به كردستان آمد؛ به ياد ندارم چيزي را براي خودش خواسته باشد. در كمككردن وکار كردن بيمزد ومنت هميشه نفر اول بود و نفر آخر در چيزي خواستن و گرفتن. با شروع جنگ تحمیلی در شهریور سال پنجاه و نه هركس هرجا كه بود حداكثر با فاصله بیست و چهار ساعتی خود را به منطقه رساند.شدت حملات آن قدر زیاد بود که در عرض سه يا چهار روز بيشتر از سه ساعت نمی خوابيدیم. يك باره وضعيت فوقالعادهاي اعلام كردند و گفتند بايد هرچه زودتر منطقه را ترك كنيد. من آن قدر خسته بودم که نمی توانستم تعادل خود را حفظ کنم و بلند شوم. گفتم براي من مهمات، اسلحه و نارنجك ونفت بگذاريد تا در پایان اين جا را آتش بزنم. بعد معلوم شد وضعیت عادی بوده و اشتباها فوق العاده اعلام شده بود. آن سال زمستان سردي داشتیم و بچه ها گروهی را براي كارهاي امداد، نجات و پشتيباني تشکیل داده بودند. سردار فتحيان جزء مديريت و بقيه بچهها هم براي كمك آماده بودند. محمد هم در همه جا حضوری فعال داشت نخ و سوزن خياطي را در علاء الدين يا والوري می جوشاند و با آن زخم بچهها را بخیه می زد.
( دکتر حسن اعتمادزاده)