زندگينامه
شهيد سيد محمد شكري در هجدهم آبان سال هزارو سیصدوچهل ویک در شهركربلا به دنيا آمد. پدرش در كربلا كارخانه دار بود ايران که آمدیم دفتردار شد. بچه ها يك كلمه فارسي هم بلد نبودند؛ گريه مي كردند كه چرا به ایران آمدیم. خودم كلمه به كلمه به آنها فارسي ياد دادم. محمد به دبستان تشويق مي رفت كه بعداً اسمش به شهيد فهميده تغيیر يافت. چهار تا از پسرهايم آنجادرس مي خواندند. من در تمام سالهاي تحصیل فرزندانم به مدرسه سر مي زدم و از درس آنها جويا مي شدم. مدير مدرسه آنها آقاي اسكويي هميشه مي گفت: شما تنها مادری هستید که این قدر برای فرزندانتان وقت می گذارید من از شما بسیارراضي هستم. دبيرستان آن ها توي خيابان صاحب الزمان بود. وقتي رفتم كارنامه شان را بگيرم مدير دبیرستان چه قدر از من تشكر كرد و گفت: پسران خوبي تربيت كرديد. رفتار و درسشان در مدرسه نمونه است. چقدر از اخلاق و نمرات محمد تعريف كرد. مادر هواي رفتار بچههايش را خيلي داشت. براي هشت پسر و سه دخترش از قرآن و شكيات نماز و احكام ميگفت و سوالاتشان را با دقت جواب ميداد. هر یازده فرزندم اهل علم و دانش شدند.
زمان انقلاب محمد شبها با بي سيم بيرون مي رفت و نصف شب برمي گشت. نگرانش شده بودم. بدون اينكه ما بدانيم در گشت ثارالله شركت مي كرد، در راهپيمايي ها حضور موثر داشت و در چاپ و پخش اعلاميه ها فعال بود. قبل از نماز صبح براي درس خواندن و خوردن صبحانه و رفتن به مدرسه بيدارشان مي كردم. اتاق بچه ها پائين و اتاق ما طبقه بالابود. به من و پدرش خیلی احترام مي گذاشت. هر بار كه من وارد اتاق مي شدم جلو پايم بلند مي شد. بهش ميگفتم اين كار را نكن مي گفت: دوست دارم و از این که جلوی پایت بلند می شوم عشق می کنم. نماز شبش حتی در کوتاهی شبهای زمستان با آن حیاط پر از برف ترک نمي شد. چندبار گفتيم به خاطر راحتی بیشتر خانه را بفروشيم و به دولت آباد برویم. مي گفت: اگر بروید من همين جا اتاقي برای زندگی اجاره مي كنم و مي مانم. به تجملات هيچ علاقه اي نداشت وقتی يك دست مبل دست دوم گرفته بوديم مي گفت: چرا گرفتيد تجملات از همین ها شروع می شود. مسئول پايگاه بسيج محله بود و با بچه هاي محل طرح رفاقت مي ريخت. به خانه هايشان می رفت و همه را بسيجی كرده بود. درروزهاي اول انقلاب با تشكيل گروه فرهنگي و به كمك بچههاي مسجد حضرت موسيالرضا(عليهالسلام) و پدر شهیدان قادری خانوادههاي مستحق را شناسايي و نيازهاي آنان را رفع می کردند و براي تامين نفت و ارزاق عمومي مردم خيابان ايران سعي فراواني ميكرد. سید محمد در سال شصت با معدل بالاي نوزده سال آخر دبیرستان را خواند و ديپلم گرفت. یک سال بعد برادرش در عمليات رمضان شهید شد و محمد به خدمت مقدس سربازي، منطقه دشت عباس واحد پدافند هوايي ارتش اعزام شد و با سرنگونی يك هواپيماهاي عراقی درجه گروهباني را دریافت کرد. همیشه به مادرش مي گفت دعا کن دکتر بشوم تا به حاشيه نشينها، خانه به دوشها و رزمندگان مجروح كمك كنم.
پس از پایان خدمت سربازی در كنكور سراسري دانشگاهها شركت کرد و با رتبه شش در رشته پزشكي دانشگاه تهران قبول شد. ولي قبولي در دانشگاه مانع حضورش در جبههها نشد. هنوز در حيرتم چه طور جبهه می رفت، چه طور درس مي خواند و چه طور به این همه فعالیت بسیج و کارهایش می رسید. آن قدر کتاب داشت که من گوني گوني به جاهاي مختلف هدیه دادم.
بیشتر اوقات به جز کتابهاي درسي، تفسير قرآن ميخواند و مطالعاتش را هر جا که بود ادامه ميداد. محمد به جبهه رفت اما درسش را کنار نگذاشت و برای گذراندن واحدهای درسی به كرمانشاه می رفت. دكتر عبدالحسين كيهاني بعد از عمليات كربلاي یک در كرمانشاه سه واحد ايمونولوژي تدريس میكرد و در مورد محمد که یکی از دوازده شاگرد ایشان بود می گفت او از همه تاثير گذارتر، درس خوان تر و حزبالهي تر است.
يكي از دیگر از استادانش به مسئول بهداري گردان در پادگان دوكوهه زنگ زده بود گفته بود ميدوني ضريب هوشي محمد بالاست؟ اگر اين پسر مثل بقيه دانشجوها سر كلاس حاضر بشه و به جاي اينكه آخر ترم مطالب رو از هم كلاسيهاش بگيرد و بخواند مستقيما سر كلاس یاد بگیرد در آينده يكي از نوابغ پزشكي می شود. اين پسر رو بفرستيد دانشگاه. هر چه فرمانده اش اصرار كرد قبول نكرد که به دانشگاه برگردد. آخر سر گفت: طبق فتواي حضرت امام كه مقلدش هستي جنگ واجب كفايي است و من هم نيرو به اندازه كافي دارم اما درس خوندن براي تو واجبه عینی است. اين را كه گفت محمد ديگر حرفي نزد و به دانشگاه برگشت، ولی در عوض فرماندهاش قول دادكه زمان عمليات حتما خبرش كند.
دوازدهم اسفند ماه سال شصت و پنج بچههاي گردان عمار در منطقه شلمچه محاصره مي شوند. محمد كوله خود را برميدارد و به کمک بچههاي زخمي ميرود. دشمن جايي كه محمد و همسنگرش برادر وفایی بوده را مي زند، همسنگرش به بيرون پرتاب مي شود ولی محمد به گودالي عمیق پرتاب می شود. وقتي كنارشان مي رسند، همسنگرش فقط محلی كه محمد افتاده را نشان مي دهد و به شهادت مي رسد. چند روز طول مي كشد تا پیکر محمد را از گودال دربياورند. وقتي كه بيرون مي آوردند، بدنش پودر شده بوده و فقط قسمتي از سرش باقي مانده بود. پیکرش روز جمعه آمد اما تشييع نشد تا مردم به نماز جمعه برسند و شنبه همزمان با ولادت حضرت علي (ع) تشييع شد. خانم پیری بلندبلندگريه مي كرد و می گفت پسرم شهيد شده؛ سید محمد همیشه برايم نفت و وسايل ديگر مي آورد، به من رسيدگي مي كرد و داروهایم را می خرید. وصيت نامه
خدا جان، خود گواهي كه عشق حسين (عليه السلام) و زينب (سلامالله عليها) در قلبم ميجوشد. عشق بسيجياني كه در راهت جانفشاني ميكنند، در قلبم ميخروشد. سلام و درود خدا و سيد ما، رسولالله بر مادران شهدا كه در دامان پرمهر خودشان پروانههايي را پرورش ميدهند كه از عشق و سوز باريتعالي شمع وجود ميسوزند و ميسازند.
سلام خدا بر مادرم كه مرا اينگونه پرورش داد و مهر و محبت خود را نصيبم كرد اما ذرهاي از محبتهايش را نتوانستم جوابگو باشم.خدايا! بر من ببخشاي و از مادرم نيز عفو و بخشش و حلاليت ميطلبم. مادر! دوست دارم همانگونه كه بر بالاي سر علي فرياد تكبير برآوردي و با فريادت خصم را زمينگير كردي، بر بالاي سر من نيز فرياد برآوري و با اراده آهنين، ضربهاي ديگر بر خصم فرود آوري. به پدر عزيزم كه زحمات زيادي برايم كشيده، سلام و درود ميفرستم و ميخواهم كه در هر جا و در هر زمان پاسدار حرمت خون شهدا باشد و از باباي عزيزم حلاليت ميطلبم. به خواهرانم سفارش ميكنم كه زينب(س) را، اين گوهر تابناك حفاظت از حريم امامت را پرچمدار و علمدار كوهآساي كربلاي معلي را،الگوي خود قرار دهند و مصائب او را در نظر داشته باشد. اگر ميگويند در آتش و سوگ زينب (سلاماللهعليها) بگريند و اگر در حماسه شهيد و حفاظت از حريم او ميرزمند، زينب (سلامالله عليها) را و سلحشوري او را پيش روي داشته باشند. در برخورد با مصائب همچون كوه استوار باشند و اجازه ندهند كه عشق و علاقه به دنيا، كه جسم ما جزئي از آن است، برخواست و رضاي خدا، غلبه كند. فرزندان خود را نيكو پرورش دهيد تا زينب اسلام باشند. به برادران عزيزم متذكر ميشوم كه دفاع از انقلاب و مرام آن و ولايت فقيه، دفاع از كيان اسلام است و دفاع از دين خداست در مقابل خصم. در هر لباسي كه هستيد كوبنده پر صلابت باشيد و بدانيد كه دشمن اسلام، به هر شكل و قيافهاي درميآيد. پس راه امام را فرا راه خود قرار دهيد تا در ضلالت و گمراهي نيفتيد. خون سرخ خود را براي برپايي پرچم سرخ تشيع بريزيد و بدين گونه خط سرخ محمد و آل محمد (صلی الله عليه و آله و سلم) را پيرو باشد. به دوستان عزيزم سفارش ميكنم كه در سنگري كه هستند، صلاح اسلام و انقلاب را مد نظر داشته باشند. دوستان عزيز بسيجيام سنگر مسجد را رها نكنند و بدانند كه خدا در آسمان ملائكه و در زمين بسيجيها را دارد.دوستان دانشگاهيام، شما نيز رسالتي سنگين بر دوش داريد و اساس و بنيان مملكت را شما بايد بسازيد. جامعه اسلامي، نياز به متخصص متعهد دارد. هر كدام، از اينها به تنهايي ارزش ندارد، لذا در كسب اين دو فضيلت كوشش كنيد. در كنار كسب علم، فعالانه و پرتوان، در صحنه سياست و جامعه حضور داشته باشيد. خون شهدا را پاسدار و مراقب باشيد كه مسئوليتي سنگين بر دوش بازماندگان ميگذارد. ]همگی حلالیت می طلبم. 2/10/65 محمد شکری
خدایا خدایا لبیک ما را لبیک گوی خدایا خدایا لبیک ما را لبیک گوی
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار خدایا خدایا منتظرین اسلام برای حفظ اسلام محافظت بفرما.
پزشکیار گردان عمار لشکر بیست و هفت محمد رسول الله(صلی الله علیه وآله وسلم) بود. به آسمون خیره شده بود و حسابی توی لاک خودش رفته بود بهش گفتم: چی شده؟ انگار که بغض کرده باشه، گفت: می خواستم بدانم اِرباً اِربا یعنی چی؟ میگن آدم مثل گوشت کوبیده میشه! باید بعد از عملیات (کربلای 5) برم کتاب بخونم یا همینجا توی خط بهش برسم. بهشت زهرا(سلام الله علیها) میخواستند دفنش کنند، دیدم معنی سؤالش رو با گلوله توپی که روی سنگرش خورده بود فهمیده . خاطراتی از زبان مادر
با بچه ها از شكيات نماز و احكام ديني و مسائل شرعي و ... زياد صحبت مي كردم، مي گفتم: رساله بخوانند و جمعه ها از آنها مي پرسيدم. قبل از اينكه جنگ بشود. آيه شصت و پنج سوره انفال را برايشان مي خواندم « يا ايها النبي حرض المومنين علي القتال ان يكن منكم عشرون صابرون يغلبوا مئتين وان يكن منكم مئه يغلبوا الفا من الذين كفروا بانهم قوم لايفقهون» كه اگر صدام حمله كرد نترسيد، قرآن گفته كه شما پيروزيد. يك شب با پدرش آمديم منزل ديديم بچه ها نيستند. گفتم: حاجي بچه ها نيستند. گفت: خودت گفتي و بهشون درس دادي که برای دفاع از اسلام وقت و موقع و اجازه کسی لازم نیست ... همگی بی خبر به جبهه رفته بودند. كوچكترين پسرم حسن بود، رفتم صحبت كردم كه پدرش مريض است و من هم تنها هستم و بلاخره حسن را برگرداندم.به همه بچه ها گفتم تا وقتی برای اسلام قدم برمی دارید از همه شما راضی ام. خاطراتی از زبان پدرمحمد
محمد زياد جبهه می ماند. آخرين باري كه آمده بود پايش گلوله خورده بود و باید عمل می شد اما گفت اگر عمل كنم نمي توانم توي حمله بعدي شرکت کنم. با همان پاي زخمي رفت و شهيد شد. بیست روز از شهادتش گذشته بود و ما نفهميده بوديم. قبل از رسيدن خبر شهادت چند روزي بود دوستانش به خانه ما مي آمدند. پدرش دلواپس شد و گفت يعني چه؟ مگر چيزي شده كه مردم مي آيند. چند تا از دوستانش گفتند محمد مجروح شده و الان نيز بستري شده است. بعداز ظهر بود پدرش توي اتاق محمد خوابيد همین که بيدار شد گفت محمد شهيد شده. گفتم چطور؟ از كجا فهميدي؟ گفت خواب ديدم آقاي خميني در همه خانه ها را ميزند و چيزي به آنها مي دهد به خانه ما كه رسيد با سيد احمد پلارك وارد خانه شدند. در اتاق برای امام صندلي گذاشتند و من وسط نشستم سيد احمد مي خواند و آقاي خميني هم سينه مي زد. بيدار شدم فهميدم که محمد شهيد شده است. صحبت هایبرادر محمد
يك ماهی می شد که محمد در جبهه بود. فرداي آن روز امتحان عملي آناتومي گردن داشتيم، تشريح جسد بود و دكتر حجازي آن را تدریس می کرد. صبح سر جلسه امتحان استاد با پنس يك رگ از گردن را برداشت و گفت اين چيست؟ همه ناقص جواب دادند اما امحمد کاملا درست جواب داد و استاد او را تحسين مي كند. بچّه ها همه تعجب مي كنند كه او چطور توانسته جواب بدهد؛ او كه تازه امروز صبح رسيده است. محمدبسیار با هوش بود و استعداد خاصي داشت . اگر يكبار مطلبي را مطالعه مي كرد سريع آن را به خاطر مي سپرد.
يادم مي آيد عروسي يكي از بچه ها رفته بوديم محمد با كت و شلوار و كراوات وارد عروسي شد به او گفتيم محمد اين چيه، محمد و كروات؟ تمام عروسي سوژه خنده شده بود. عكس هاي آن روز هم به يادگار باقي مانده است.
معتقد به ولي فقيه و چشمانش به لبان حضرت امام بود. هرچه امام مي گفت همان را دنبال مي كرد. وارد مسائل بي خود و ريز سياسي نمي شد و به اصول پايبند بود. با اوركت و پوتين به دانشگاه مي رفت و اهل حرفهايي كه من دانشجوي پزشكي ام نفر اولم ... نبود. نثر و خط خوبي داشت. دست نوشته هاي محمداز جبهه با عنوان خط فكه آنقدر شيرين است كه رهبر معظم انقلاب در حاشيه آن نوشت بايد به زبان هاي زنده دنيا ترجمه شود. اواخر بيشتر به جبهه مي رفت و مي گفت: از درس خسته شدم احساس مي كنم اينجا براي من مهم تر و مفیدتر است در منطقه خيلي برايش مهم و حساس بود كه به او سيد بگويند تا دكتر.. می گفت خونم بيشتر به درد اين مملكت مي خورد. با بچه ها و طيف هاي مختلف ارتباط داشت. دافعه اش خيلي كم و جاذبه ی زيادي داشت. بچه ها را با سيستم هاي مختلف جذب مي كرد. خيلي ها بودند كه به خاطر منش و رفتار محمد، بسيجي بودند.به قدري جذبه داشت كه با افرادي كه با جنگ، امام و انقلاب مشكل داشتند صحبت مي كرد و آن ها را مجاب می ساخت. بیشتر شهدا امام را نديدند فقط به خاطر حرف امام رفتند و شهيد شدند.
يك بار مي خواست براي عمليات به مهران بيايد، از همان جا با سمت امدادگری مشغول فعاليت شد. شب عمليات كه مي خواستيم داخل مهران شويم، ناخودآگاه وارد يك ميدان مين شديم كه دشمن كار گذاشته بود. چندين مجروح داشتيم. محمد را صدا كردم كه بيايد و مجروحان را مداوا كند. به مداوا و به رسيدگي مجروحان پرداخت. اين كار را هم يك نفره انجام داد. بدون هيچ كمكي! چند روز بعد در قلاويزان يكي از بچه ها تركش به گلويش خورد و راه نفسش بسته شده بود كه محمد با شجاعت تمام با لوله خودكار شروع به جراحي و شكافتن گلوي آن مجروح كرد و راه تنفسي اش را باز كرد.
یکی از برادرنم از فرانسه زماني كه چشم پزشكي مي خواند يك دست كاپشن ورزشي آورده بود. من با محمد سر آن دعوا داشتیم قرار شد شلوارش را من و شال سبز آن را محمد بردارد و من محمد را از روي آن شال شناختم. در روز تشييع او همه جور آدمي آمده بود، دانشجويان و اهل محل همه براي بدرقه محمد آمده بودند.در روز دفن او زماني كه من خواستم محمد را در قبر بگذارم سيد احمد پلارك آمد و گفت اجازه بده من او را دفن کنم؛ تو من را در قبر می گذاری! به يك ماه نرسيد سید احمد پلارك هم شهيد شد و كنار قبر محمد به خاك سپرده شد. (سید حسن)
سید احمد پلارک فرزند سیدعباس متولد 1344 تهران که در سال 66 عملیات کربلای 8 در شلمچه به شهادت رسید.[1]
انتقادات و پیشنهادات:
انتقادات و پیشنهادات:
مهدی شکوری راد:
امروز کتاب "نونی صفر" خاطرات سید حسن شکری، برادر این شهید و شهید سید علی را تمام کردم. رفتم به آن دوران! چه جنگی بود و چه مردانی مردانه در راه آرمان هایشان جنگیدند. خدا رحمتشون کنه و توفیق شهادت را نصیب ما هم بنماید