زندگینامه
اصغر آقابالازاده در پانزدهم اسفند ماه هزار و سیصد و سی و پنج در تبریز به دنیا آمد. اصغر در دامان خانوادهای معتقد و متدیّن رشد كرد و جانش با آموزههای دینی عجین شد. او به دلیل مشکلات معیشتی نتوانست تحصیلاتش را بعد از دورۀ ابتدایی ادامه دهد و برای امرار معاش در بیمارستان به عنوان امدادگر مشغول به کار شد. هنوز دوران جوانی را پشت سر نگذاشته بود که تصمیم به ازدواج کرد و همسری از استان اصفهان برگزید و با دوشیزه شهین کاظمی عقد ازدواج گرفت. حاصل این ازدواج دو فرزند پسر بود. او همیشه به شرکت در نمازهاي جمعه و جماعت و دعاهاي كميل اهتمام داشت. از خصوصیات برجستۀ او «مهربان بودن» نسبت به آشنایان و اطرافیان بود. بعد از مدّتی، تصمیم گرفت به جبهه برود و تمام کارهای نیمه تمام خود را به اتمام رساند و برای رفتن به جبهه آماده شد؛ گویی او خود میدانست راهی را میرود که برگشتی ندارد. در تاریخ 1/9/65 وارد جبهه شد و دقیقاً چهل روز بعد (در تاریخ 10/10/1365) در عملیّات كربلای 5 در منطقۀ شلمچه بر اثر اصابت تركش به سینهاش به درجۀ رفیع شهادت نائل آمد.
دست نوشته های شهید
اولین باری بود كه جبهه را از نزدیك میدیدم. از شهر خودمان همراهی نداشتم. كمكم چند تا دوست پیدا كردم و از تنهایی درآمدم. با صحبت از این طرف و آن طرف بالاخره به شوشتر رسیدیم. آنجا ما را دستهبندی كرده و بعد به اهواز، پادگان شهید مدنی فرستادند؛ آنجا با گرفتن كارت و پلاك عازم خط شدیم. ساعت هشت شب بود. با چراغ خاموش حركت میكردیم. در محل زاغههای مهمّات مستقر شدیم و بعد مجدّداً به پایگاه برگشتیم. من قبل از جنگ در محوّطه قدم میزدم كه سر و كلۀ چند هواپیمای عراقی در آسمان پیدا شد. به حال خودم نبودم با همان حال به هر طرفی میدویدم و هركس كه در سر راهم بود لباسش را میچسبیدم و می گفتم: « برادر كجا امن است؟ كجا امن است؟» خیلی ترسیده بودم و آنها با كمال خونسردی به من، با آن سر و وضعی كه داشتم، میخندیدند!
سه روز بیشتر از نخستین اعزام من به جبهه نمیگذشت كه ما را بعد از توجیه به خط پدافندی فاو بردند. شب را با كسانی كه از دو سه شب قبل آنجا در سنگر بودند، صفا كردیم. ساعت حدود ده شب بود كه منَور زدند. همه جا مثل روز روشن شد. قبلاً وصف چتر منوّر را شنیده بودم. آرامآرام پایین میآمد و رو به خاموشی میرفت. بیاختیار رفتم به محل تقریبی افتادن چتر تا آن را از نزدیك ببینم. از دپو بالا رفتم و وارد محوطهای شدم كه دور تا دور آن خاكریز بود، به محض به زمین خوردن چتر، آن را برداشتم. دستم آتش گرفت. حالا همه متوجّه من شده بودند. فرماندۀ دسته و بقیّه یك صدا به من میگفتند: «از جایت تكان نخور». بله من وارد میدان مین شده بودم. یكی میگفت: «باید تا صبح همان طور یك لنگه پا بایستی تا هوا روشن شود.» دیگری میگفت: «نه باید برویم تخریبچی را خبر كنیم.» خلاصه دو ساعت همان طور سرپا ایستادم تا با كمك دوستان توانستم از آن محل خارج بشوم.
یك شب ما را بردند رزم شبانه. بعد از زد و خورد با دشمن فرضی و اسیر شدن و بقیۀ قضایا به سنگر برگشتیم. یكی از رفقای ما كه تازه به واحد آمده و آموزش هم ندیده بود، از من پرسید: « اصغر چه شد كه ما را برگرداندند؟»
پرسیدم: «كی؟ »
گفت: « بعثیها دیگر!»
گفتم: «مرد حسابی ایشان مسئول واحد خودمان بود، نیروهای دشمن هم بچّههای خودی بودند. این رزم شبانه بود و فشنگها هم مشقی!!»
من در منطقه امدادگر بودم. یك شب كه به طرف سنگرهای دشمن پیش میرفتیم برادری كه پیش ما بود، تیر خورد چون اوایل عملیّات بود، خواستم خودم را به نابلدی بزنم و بگذرم ولی نتوانستم و نشستم و آن طور كه تشخیص میدادم، محل زخم را پانسمان كردم. بلند شدم كه حركت كنم؛ یك لحظه احساس كردم پایم قطع شده؛ كنار همان شخص افتادم روی زمین. قدرت بلند شدن نداشتم. مرتّب هم اطراف ما را میزدند. چون قبلاً از داخل آب عبور كرده بودیم بدنم خیس بود خیلی زود سردم شد. هر چه انتظار كشیدم، از گروههای امدادكسی برسد و مرا به عقب ببرد، خبری نشد. ساعت 12 شب بود بیاختیار رفیق بغل دستیم را بغل گرفتم كه قدری گرم بشوم فایده نداشت. بدن او هم كاملاً خیس بود. گاهی بیهوش بودم، گاهی نه. صبح، در روشنایی، قبل از آنكه مرا از جایم حركت بدهند، همین قدر فهمیدم كه دیشب تا صبح به بدن یك شهید پناه برده بودم.
فرازی از وصیّت نامۀ شهید (خطاب به همسرش)
همیشه در زندگی به یاد خدا باش و از یاد او هیچگاه غافل مشو و با توكّل به خدا به زندگیات ادامه بده و بچّهها را با ایمان كامل و پیرو دین، بزرگ كن و به سروسامان برسان.