زندگینامه
قاسم شیرعلینیا در سوم فروردین ماه هزار و سیصد و چهل در شهر ماسال استان گیلان، در خانوادهای از قشر متوسّط و متدیّن جامعه متولّد شد. عشق و علاقه به علم و دانش از كودكی در او موج می زد. تحصیلات ابتدایی و راهنمایی و دبیرستان را با موفقّیت پشت سر گذاشت و توانست دیپلم خود را در رشتۀ تجربی بگیرد. او همواره سعی میکرد نماز را در اول وقت بخواند و بسیار مقیّد به انجام واجبات بود و رعایت حقوق خانواده و دیگران را در سرلوحۀ برنامۀ خودش قرار میداد. حتّی در مقابل كسانی كه دست به كارهای ضدّ ارزش میزدند، میایستاد و سعی میکرد آنها را هدایت کند. در سال1357 به همراه سایر مردم، در جمع تظاهركنندگان شركت کرد و در براندازی حكومت ستمشاهی نقش خود را ایفا نمود. مدّتی هم به عنوان یکی از اعضای هیئت واگذاری زمین، به منطقۀ تربت جام رفت و خدمات شایانی به مردم آن منطقه نمود. سال 1361 بنا به توصية پدر و مادرش در نهايت سادگي با دخترخالهاش، ازدواج كرد و ثمرۀ ازدواجشان پسری به نام احمد است. همان سال با جديّت توانست در كنكور شركت كند و در رشتۀ بهداشت محيط دانشگاه تهران قبول شود. سپس به اتّفاق همسرش براي ادامة تحصيل به تهران رفتند.
سال 1362 بنا به فرمایشات حضرت امام در مورد لزوم حضور جوانان در جبهههای نبرد حق علیه باطل، در کنار حضور در سنگر علم و دانش، جهت دفاع از نوامیس كشور، راهی جبهههای جنگ شد. تا این كه سرانجام در تاریخ هجدهم اسفند ماه سال 1362، پس از یک رویایی سخت با دشمن بعثی در جزیرۀ مجنون در عملیّات خیبر به فیض شهادت نائل آمد. گروه تفحّص پس از پاكسازی منطقه، تلاش زیادی برای یافتن پیکر مطهر شهید شیرعلی نیا نمودند امّا جسد او را نیافتند. و به این ترتیب، پیکر پاکش مفقود و خودش جاویدالاثر شد. خاطره ای از همسر شهید
ماههاي اول سكونت در تهران برايم كمي سخت بود امّا وجود قاسم دركنارم باعث ميشد تا آن دلتنگيها را راحتتر تحمّل كنم.
با شدّت گرفتن جنگ تحميلي، همسرم احساس نمود سنگر علم بدون حضور در جبهه برايش حلاوتي ندارد. بعد از گذشت دو ماه از شروع ترم تحصيلي، او مدام دنبال فرصتي بود تا خود را به جبهه برساند. به هر شكل ممكن، پايان همان ترم اول زمينۀ اعزام خود را به جبههها به اتّفاق كاروان دانشجويي مهيّا نمود و روزي كه ميخواست اولين حضورش را در ميدان نبرد با دشمن تجربه كند، رو به من كرد و گفت: « مبادا كسي از رفتنم مطّلع شود.»
رفتنش به جبهه دو ماه طول كشيد و آمدنش مصادف شد با شروع ترم جديد. هنگامي كه از جبهه آمد، احساس كردم آن باري را كه بر دوش احساس ميكرد، با بودنش در كنار رزمندگان كمي سبك شده است و همين امر باعث خوشنوديام شد.
تابستان سال 1362 قاسم امتحانات پايان ترم خود را با موفقيّت پشت سر گذاشته بود. از روزي كه با شميم پاك جبهه آشنا شد، ديگر نميتوانست بدون عطر وجود يار بماند. به همينخاطر تصميم گرفت تعطيلات تابستان را دوباره به جبهه برود و از من خواست، همچون دفعۀ قبل، اگر والدين و بستگانمان تماس گرفتند و از حال قاسم جويا شدند، بگويم او واحد تابستاني گرفته و مشغول خواندن درس در دانشگاه است. در واقع ترم تابستانیاش را فرسنگ ها دورتر از تهران میگذراند و جوانمردانه در جبهههاي حق عليه باطل درس عشق و ايثار را می آموخت. انگار پرنده اي را پس از سالها ازقفس آزاد كرده باشي، مشتاقانه به سوي جبههها پركشيد تا مبادا از كاروان خادمان ولايت جا بماند.
روزهاي پاياني مأموريتش در جبهه بود و بايد خود را براي شروع ترم جديد به دانشگاه ميرساند كه ناگهان خبر مجروح شدن قاسم توسط يكي از همرزمانش به من رسيد. تصميم گرفتم به هر طريق ممكن موضوع را به خانوادهاش اطّلاع دهم. با شنيدن این خبر همه جاخوردند و باوركردنش برايشان مشكل بود.
چند روز بعد همسرم را از منطقة جنوب به بيمارستان ساسان تهران آوردند. والدين قاسم به همراه مادرم از شهرستان ماسال به تهران آمدند و به اتّفاق، براي عيادت او به بيمارستان رفتيم.
هنگامي كه والدين قاسم از او سؤال كردند : «شما كه در دانشگاه مشغول تحصيل بوديد، چطور سر از جبهه درآوردي؟»، در جواب گفت: «خدمت به اسلام و امام توفيق ميخواهد و امروز بهترين فرصت براي اداي تكليف است.»
بدن قاسم از چند ناحيه مجروح شده بود. پس از چند هفته بنا به تشخيص پزشکان او را از بیمارستان به منزل آورديم. اين حقيقت را در وجود قاسم ميديدم كه جسم زخمياش در خانه بود امّا روحش در ميان رزمندگان و خاكريزهاي جبهه سير ميكرد.
به لطف پروردگار پس از ماهها انتظار، فرزندمان نيز متولّد شد و كانون خانواده را گرمتر از پيش كرد.
هر بار متفكرانه به فرزندمان نگاه ميكرد، به من ميگفت: « از تو ميخواهم پسرمان احمد را آن گونه تربيت كني كه انساني مفيد و لايق براي جامعه و نظام اسلامي باشد.»
از وقتي كه حضور قاسم در جبهه فاش شد، مدام در منزل ما حرف از حال و هواي جبهه بود. يك روز پسرخالۀ قاسم براي عيادت او آمد و همينطور كه گرم صحبت بود از وي پرسيد: «هنگامي كه زير آتشبار دشمن بوديد و از هر طرف گلوله توپ و خمپاره سرازير ميشد، چه احساسي داشتي؟ آيا به خانوادهات فكر ميكردي؟»
او لحظهاي سكوت كرد و سپس گفت: «در آن شرايط تنها به این فكر ميكردم كه چگونه جلوي دشمن را بگيريم و نگذاريم به سرزمين، اسلام و ارزشها ضربه وارد كند. تمام رزمندگان در آنجا از همهچيز خود گذشتهاند و تنها هدفشان حفظ و حراست از ميهن و آرمانهاي انقلاب است.»
آنقدر حرف هاي قاسم، گرم و دلنشين بود كه متوجّه شدم اشك در چشمان پسرخالهاش نقش بسته است. نميتواند احساس خود را پنهان كند.
چند ماهي از مجروح شدن قاسم گذشت و حالش بهتر شد. وقتي خبر تدارك عمليات از سوي رزمندگان به گوشش رسيد، مدام بيقراري ميكرد و ميخواست هر چه زودتر جراحتش خوب شود و به جبهه برگردد.
روزي علّت آن همه بيتابي را جويا شدم كه در جوابم گفت: «امروز كه در جبهه به من نياز است، بودنم در پشت جبهه مرا آزار ميدهد.»
از روحیات شوهرم كاملاً آگاه بودم امّا اين حقيقت را نيز باور داشتم كه وجودش دركنار ما بسيار آرامش بخش است.
فكر كردم شايد با بيان مسائلي ايشان را تا مدّتي از رفتن به جبهه منصرف كنم. به همين دليل به وي گفتم: «شما تنها پسر خانواده هستيد و والدينتان در آينده به شما نياز دارند. من و پسرمان نيز نيازمند حضورتان در خانواده هستيم.»
دقايقي بعد با صداي ملايم مرا صدا كرد و گفت: « آن روز كه در مسير زندگي با من همگام شديد، يقين داشتم تحت هر شرايطي مرا براي رسيدن به قرب الهي یاري ميكنيد و امروز اين مهم پيش آمده و از شما ميخواهم مرا تنها نگذاريد. هنگامي كه در راه خدا قدم ميگذاريم، ديگر عافيت طلبي و دلبستگي به امور دنيوي بيمعناست.حال از شما ميخواهم مرا در اين راه ياري كنيد و به سفارشم عمل نماييد.»
صداقت كلام و انديشههاي زلال او تمام وجودم را تحت تأثير قرار داد و رسالتم را در قبال او روشن كرد.
چند روز بعد، مقدّمات اعزام خود را از طريق دانشگاه پيگيري كرد و از اينكه خود را به عمليات ميرساند، در پوست خود نميگنجيد.
سرانجام روز وداع فرا رسيد و به همراه لشكر 27محمّد رسول الله(ص) تهران آماده اعزام شد. در آن هواي سرد زمستان 1362، من، قاسم و ثمرة زندگي مشتركمان، احمد، آمادۀ خداحافظي شديم. لحظهاي نگاهم را از قامتش دور نميكردم. لبخند شيريني بر لب داشت و از شوق اعزام، جراحت تن مجروحش را فراموش كرده بود. در واپسين لحظات، فرزند دلبندمان را در آغوش گرفت و بوسيد. سپس رو به من كرد و گفت: «شما را به خدا ميسپارم و ميخواهم فرزندمان را همان گونه كه صلاح اسلام و جامعه است، تربيت كني.»
وقتي خبر پيروزي لشكر اسلام از راديو و تلويزيون پخش شد، اشك شوق امانم نميداد.
بعد از عمليّات، مدام چشم به راه آمدن قاسم بودم تا اين پيروزي را به او تبريك بگويم.
روزها گذشت، امّا هيچ خبري از او نشد. اضطراب عجيبي داشتم. ديگر طاقت نياوردم و به ناچار موضوع را با پدر قاسم در ميان گذاشتم. ايشان نيز چند روز بعد به سوي مناطق عملياتي حركت كردند تا شايد بتوانند خبري به دست آورند. يك هفته گذشت و پدر قاسم آمد ولي بدون پسرش. درلابهلاي حرفهايش فهميدم هرجا كه اثري از قاسم بوده جستجو كرده، امّا هيچ خبري از وي به دست نياورده است. پدرش از قول يكي از همرزمان قاسم نقل كرد.
«بعد از درگيري با دشمن، گاهي اوقات نيمههاي شب قاسم با تعدادي از همسنگران خود از سيمهاي خاردار ميگذشتند و خود را به مواضع عراقيها ميرساندند تا بتوانند، پيكر شهدايي را كه در حين درگيري، آنجا مانده بودند، به پشت خط بياورند. هر بار كه از قاسم علّت اين كار پرخطر را جويا ميشديم، ميگفت: «من به جبهه آمدهام تا خدمت كنم، حتّي به رزمندهاي كه شهيد شده باشد. با اينكار خانوادة او را از چشم انتظاري بيرون ميآوريم تا پيكر پاك شهيد خود را ببينند و مرهمي بر دل داغديدة آنان باشد.»
دست نوشته ای از شهید قاسم شیرعلینیا
«بسم ربّ الشّهداء والصّدّیقین»
خدمت حاج آقا شیرعلینیا، سلام علیكم و رحمتالله و بركاته. سلام بر شما و بر حاج خانم عزیز. امیدوارم در سایة امام زمان(عج) در سلامت و تندرستی به سر برده باشید و ملالی نداشته باشید و در سایة رهبریهای خردمندانة حضرت امام خمینی پشتیبان انقلاب و جنگ بوده و مثل همیشه در فكر رزمندگان اسلام و دعا برای امام عزیز باشید. بنده در حال حاضر در سلامت هستم و دورة بسیار مهم و حساس و شوقانگیزی از عمرم را سپری میكنم. هماكنون كه نامه مینویسم در عمق چهل كیلومتری خاك عراق هستیم و صدای انفجارات بسیار زیادی از دور شنیده می شود. به امید خدا جنگ به مرحلة خوبی رسیده است و امام عزیز نیز در جهت پایان بردن این جنگ سفارشات مكرّری میفرمایند. باری، امروز روز پنجشنبه 18 یا 19 اسفند است. در حدود 14 یا 15 اسفند نامهای برایتان فرستادم و در آن گفتم كه برایم جواب نفرستید. امّا امروز حتماً و فوراً برایم به آدرس پشت پاكت، نامه بنویسید و از احوال همگی از جمله، مجتبی و احمد و بدری خانم و دیگران برایم بنویسید و سلامم را به همة دوستان و آشنایان برسانید. راستی من دو بار با شماره تلفن محل کار تماس گرفتم. ولی تلفن بوق میزد و كسی گوشی را برنمی داشت. یك بار هم تلفنچی گفت: كه تلفن حاج آقا خراب است و لذا به آقای میرزابیگی تلفن زدم كه ایشان حضور نداشت. بالاخره بنده تلاش خود را در جهت خبردهی از خود انجام دادهام. به آقای میرزابیگی و فریده خانم و معصومه و دیگران سلام برسانید.
خاطره ای از پدر شهید
او مطیع، مهربان و فهمیده بود و افراد بزرگسال، او را بچّه مسجدی لقب داده بودند. قاسم در برابر رفتار غیرمنطقی و انحرافی دیگران شدیداً ناراحت میشد و عکس العمل نشان میداد. اگر از کسی ناراحت میشد، به ما میگفت تا به او کمک کنیم. او بیشتر از مسائلی ناراحت میشد که بر خلاف انقلاب و دین بود. قاسم عاشق این بود که به جبهه برود. در زمانی که جنگ بین ایران و عراق شروع شد، او در سپاه پاسداران کار میکرد. ما از مسئولیت او در جبهه خبر نداشتیم ولی بعدها متوجّه شدیم که جزو کادر لشکر محمّد رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) است و بعد هم در قلّۀ بازی دراز مسئولیت داشته است. وصیّت نامۀ شهید الّلهم طهّر عملنا من الرّیا.
خداوندا عملمان را از ریا و دورویی پاک ساز، تا تنها برای تو زندگی کنیم، برای تو هجرت کنیم و برای تو بمیریم. زیرا که غایت همه تویی و تویی مظهر هستی و قدر و کرم. خداوندا جرأت نمیکنم خود را پاسدار اسلام بنامم زیرا که بار گناه بر دوشم سنگینی میکند. امّا تویی که راه توبه را بازگذاشتهای و به آنانکه مهاجرت میکنند و با دشمنان تو جهاد میکنند، مژدۀ بهشت دادهای. خداوندا تو نیک میدانی که من در بهترین لحظات عمرم همیشه آرزوی شهادت کردهام و از تو درخواست نمودهام که مرگم را شهادت در راه خودت قرار دهی. زیرا هیچ وسیلهای بهتر از این برای لقای رویت پیدا نکردهام و از آخرت و عواقب اعمالم سخت بیمناکم. اول توصیهام به شما مؤمنان و همرزمان است که افراد را از روی حق بشناسید نه حق را از روی افراد؛ و برای بهتر شناختن حق، برای خود اسوه و الگو انتخاب کنید. براستی چه اسوهای از امام کبیر، خمینی بتشکن که وارث پیغمبر(ص) و ائمه اطهار (ع) است، در این زمان والاتر است؟ لذا بر کلیۀ مسلمین است که این وجود مقدّس خدایی را بهتر بشناسند. دوم توصیه ام این است که سخن علی(علیه السّلام) ابرمرد تاریخ را به یاد داشته باشید که فرمود: « خصم ظالم باشید و دوست و یاور مظلوم » و تا وقتی آهی به آسمان می رود و نالهای از جگر طفل بیگناهی خارج میشود، برعلیه مظاهر استکبار ( آمریکا و شوروی و دست نشاندگان آنها ) قیام کنید و تا وقتی عدل و قسط که یکی از اهداف انقلاب پیامبران است، برجهان حکمفرما نشده باشد و تا وقتی قائم آل محمّد(عج) ظهور نکرده است، از پای ننشینید و جهاد نمایید و در این راه مقدّس از شیطان نفس برحذر باشید و فقط برای خدا کار کنید. پدرم را وکیل و همسرم را وصی خود میگیرم. نزدیک به 17 روز روزه و یک سال نماز قضا بدهکار هستم. ممکن است دیون کوچكی از افراد بر گردن من باشد، اگر مراجعه کردند به آنها مسترد دارید. وصیّتی برای همسرم: همسر عزیزم که در سختی ها یار و یاور من بودی از خداوند میخواهم که من و تو و همه مسلمین را هدایت فرماید و بیامرزد. از یاد خدا غافل مشو. در نمازهایت برای این بندۀ گناهکار از خدا طلب مغفرت کن و به دیگران نیز بگو چنین کنند. همسرم تو که در بودن من صبر می کردی، اکنون در غیاب من نیز صبر پیشه کن که امام صادق (علیه السّلام) می فرماید: « من ابتلی من المؤمنین ببلاء فَصَبَرَ علیه، کان له مثل اجر الف شهید (اصول کافی جلد 3) » (هر کس از مؤمنین به بلایی گرفتار شود و صبر نماید، برایش اجر هزار شهید باشد.) فرزندم احمد برگردن تو حق بزرگی دارد، آن است که او را درست تربیت کنی و آنچنان در پرورش روحش بکوشی تا باعث سر بلندی جامعه اسلامی شود. در تعلیم و تربیت احمدم کوشا باش و در تربیت او از مادر عزیزم کمک بگیر. از همه عزیزان عاجزانه و خالصانه تقاضا دارم برایم از خدا طلب مغفرت کنند، چون میترسم بمیرم بدون اینکه شهید باشم! شهادت فقط مخصوص خوبان درگاه خداست. قاسم شیرعلی نیا