سیّدصادق شفیعی در دوازدهم دی¬ماه هزار و سیصد و سی و نه مصادف با سیزده رجب، همزمان با سالروز ولادت حضرت علی (علیه السّلام) در محلّۀ نوچر شهرستان رودبار چشم به جهان گشود و تمام دوران کودکی و تحصیلاتش را با نشاط و جنب و جوش فراوان در شهرستان¬های رودبار و تهران پشت سر گذاشت.
سیّدصادق از كودكی با حضور در هر جمعی، شور و نشاط خاصی به محفل
می¬بخشید. شوخ طبعی، پرهیز از گفتن و شنیدن غیبت، از خصوصیات بارز سیّدصادق بود. او بسیار مهمان¬نواز و احترامی خاص برای اطرافیان قائل و نیز عاشق زیبایی و طبیعت بود.
شهید سیّدصادق مدّتی قبل از اوج¬گیری انقلاب اسلامی به جمع انقلابیون رودبار پیوست و به صورتهای مختلفی فعالیت¬هایش را علیه حکومت طاغوت به انجام می¬رساند. او به کمک جمعی از دوستانش حرکت بزرگی را در رودبار دنبال کرد و تمامی مشروب¬فروشی¬های رودبار را تخریب کردند و به همین سبب مورد تعقیب مأموران شاه قرار گرفتند. از آن پس، ماندن در رودبار برایش بسیار مشقّت¬آور شده بود. در حال تحصیل در سال دوم دبیرستان بود که تصمیم گرفت برای ادامۀ تحصیل و فعالیت علیه حکومت طاغوت به تهران عزیمت کند و بدین¬سان اولین هجرتش را برای رضای خدا آغاز نمود.
با پیروزی انقلاب اسلامی به رودبار برگشت و به کمک دوستانش، جهاد سازندگی شهرستانش را بنیان نهاد. او در سال 1360 به عضویت سپاه پاسداران شهرستان رودبار در آمد و از آن زمان تا هنگام شهادتش مدام در جبهه های نبرد حق علیه باطل بود و در این مدّت چندین بار مجروح شد. ایشان در آخرین بار مجروحیّت که بسیار هم شدید بود، علی رغم میل باطنی¬اش به ناچار مدّت نه ماه در شهر شیراز بستری شد. چند ماه بعد از ترخیص نیز به دلیل اینکه پایش درگچ بود و توانایی حرکت نداشت، مجبور شد در رودبار بماند. امّا دوری از همرزمانش همیشه وجودش را آزرده خاطـر می¬ساخت. در آن مدّت و با آن وضعیت جراحت، باز هم بیکار نماند و شهر رودبار را به کانونی برای جذب و ارشاد و هدایت جوانان تبدیل کرد و با جان و دل به امور خانواده¬های شهدا و ایثارگران و رزمندگان رسیدگی می¬نمود. امّا هیچ كدام از این فعالیت¬ها نمی¬توانست خلأ حضور در خط مقدّم جبهه¬ها را برایش پر کند. هنوز زخم¬هایش به خوبی التیام نیافته بود که راهی جبهه¬های نبرد حق علیه باطل شد. و این حضور همراه با انگیزۀ متعالی او و با آن شرایط جسمی، باعث مضاعف شدن روحیۀ رزمندگان اسلام شد.
سیّدصادق، شیفته اهل بیت عصمت و طهارت علیهم¬السّلام بود و در شور عشق به زیارت مرقد مطهّر حضرت ابا¬عبدالله الحسین (علیه السّلام) می¬سوخت. بالاخره او در روز عید غدیر سال 1365 (10/6/ 65) در حالی¬که از انجام مأموریت در خط مقدّم جبهۀ جزیرۀ مینو به محل اردوگاه برگشته و مشغول وضو ساختن بود، بر اثر بمباران هواپیماهای دشمن جان به جان آفرین تسلیم کرد و به لقای معبودش شتافت.
خاطره ای از دوست شهید (فرهاد علیزاده)
عملیات والفجر مقدّماتی در بهمن سال 1361 به دلایلی با ناكامی نسبی مواجه و نیروهای بسیجی لشكرها با نظر فرماندهان به مرخصی رفته بودند. ما كه تازه حین عملیّات از طریق بسیج سپاه گیلان اعزام شده بودیم، در لشكر 25 كربلا (كه در آن زمان متشكل از نیروهای گیلان و مازندران بود) سازماندهی شدیم. از آنجا كه تازه و بعد از عملیات، وارد منطقۀ لشكر کربلا در جبهۀ فكّه شده بودیم، در كنار سایر نیروهای باقی¬مانده در منطقه ماندیم. شهید سیّدصادق به همراه چند نفر از همرزمان گردان ادوات لشكر، جزو نیروهایی بود كه به مرخصی نرفته بود. عصر یكی از روزهای اسفند، به همراه یكی از دوستانم تصمیم گرفتیم سری به چادر شهید سیدصادق بزنیم و ساعاتی را با ایشان بگذرانیم. با ورود به چادر سیدصادق متوجّه شدم كه ایشان تنها است و مابقی اعضای چادر در مرخصی هستند.
ساعات دیدار ما به سرعت سپری شد و خواستیم كه به گردان خود بازگردیم امّا شهید سیدصادق مخالفت كرد و اصرار و پافشاری ایشان همراه با مزاح و بذله-گویی، كه از اخلاق ثابت و جذاب ایشان بود، ما را بر آن داشت شب را نیز نزد شهید باشیم. نماز مغرب و عشا را به جماعت و در سنگری بزرگتر، به امامت یك روحانی تقریباً میانسال اقامه كردیم. شهید سیّدصادق شام را از تداركات آورد و سفره پهن كرد و یك قوطی كنسرو باز كرد و برایمان غذا ریخت و ما شروع به خوردن نمودیم ولی او به غذا لب نزد و هر چه اصرار كردیم مؤثر نشد و اظهار داشت كه میل ندارم و آخرش هیچ نخورد و اقدام به تهیه چای نمود و از ما پذیرایی كرد و ما كه میل داشتیم ساعاتی به صحبت و شب نشینی بگذرانیم مواجه شدیم با عذرخواهی شهید مبنی بر اینكه من قدری حالم خوب نیست و از شما عذر می¬خواهم شما می¬توانید بیدار باشید و بعد سر زیر پتو برد و خوابید.
آن شب گذشت و شهید برای نماز صبح ما را بیدار كرد و پس از ادای نماز و صرف صبحانه از او خداحافظی كردیم و ماجرا از نظر ما به این صورت كه نقل كردم، گذشت.
مدّتها پس از آن، روزی با شهید صحبت می كردم و ماجرای آن شب را به خاطر آوردم و از شهید خواهش كردم كه جریان واقعی آن شب را برایم بیان كند كه با اصرار و ابرام من ایشان فرمود:
«آن شب من حالم خیلی بد بود و به سختی توانستم شام را آماده كرده و از شما پذیرایی كنم؛ طوری كه پس از آماده كردن چای دیگر نتوانستم تاب بیاورم و مجبور شدم بخوابم وقتی كه شما خوابیدید من همچنان بیدار بودم و حالم هر لحظه بدتر شد تا اینكه یقین كردم كه عمرم به آخر رسیده و من از این بستر بلند نخواهم شد. لحظه¬ای به خود آمدم و با خدای خود به زمزمه پرداختم كه خدایا چه روزها و شب ها را من در جبهه گذراندم (از زمان خدمت سربازی در سال 1358 در كردستان و بعد از آن تا سال 1361 در جبهۀ جنوب)؛ بحرانی¬ترین لحظات و سخت ترین شرایط را به خود دیدم و مرا شهید نكردی؛ حال در رختخواب و بعد از عملیات بمیرم و این شكوِه¬ها ادامه داشت تا اینكه یك آن به حضرت فاطمه زهرا (علیهاسلام) متوسّل شدم و از ایشان خواستم كه از این وضعیت خلاصم كند تا اینكه به تكلیف خودم ادامه داده و دِین خود را به امام و شهدا و ملّت شهید پرور ادا كنم. در همان¬حال خوابم برد و زمانی بیدار شدم كه وقت نماز (شب) بود و هیچ اثری از بیماری در من نبود.»
دل نوشته های سردار شهید سیّدصادق شفیعی
-ای خرّمشهر، سرزمین آتش و خون و ایثار و فداکاری و از خودگذشتگی؛ سرزمین شهادت؛ جان فدایی عاشقان شهادت در تو، یادآور اسم «قربان» و سرزمین «منی» است.
-خدایا از تو میخواهم آنچنان تقوا و ایمان به ما عنایت کنی که بتوانیم رهرو صدیقی برای شهیدانمان باشیم.
-این طایفه از تبار عشقند، همه جان سوخته از شرار عشقند، همه دیباچه عمرشان به خون رنگین است، زنهار که پاسدار عشقند همه.
-عاشورا پیروزی خون بر شمشیر بود و این آغاز نبرد مقدّسی است که ما باید طلایهدار آن باشیم. تاریخ باید یک¬بار دیگر عظمت حماسه و ایثار را ببیند و راه طولانی از حراء تا خمین و از دشت تفتیدۀ نینوا تا دشت خون گرفته و گرم و سوزان خوزستان را حس کند و بداند که در راه این پیوند مقدّس چه
خون¬هایی بر زمین ریخته و چه جان¬ها و روحهای مقدّسی به ملکوت اعلاء پیوسته است.
-بعد از مجروحیت، مجدداً وارد خاک اهواز شدم. از شوق و اشتیاق چشمانم غرق اشک شد. براستی که از خیل دلاوران گسستن، نتوان. خوزستان دریای حماسۀ بیکران است. هر روز که خورشید شعاع طلایی خویش را از پس نقاب خون گرفتۀ شفق هویدا میکند و از بستر افق تا اوج عروج پر میکشد و از اوج تا کرانۀ غربت غروب به بالین شب میرود، عظمت ایثارها و شورش حماسهها آغاز میشود؛ توگویی روز را و خورشید را تاب دیدن و نظارۀ این سرافرازیها نیست.
وصیّت نامه شهید
«در صورتی که توفیق زیارت قبر مطهّر حضرت اباعبدالله الحسین (علیه السّلام) را پیدا نکردم و به شهادت رسیدم حتماً پس از دستیابی به تربت مطهّر حضرت اباعبدالله (ع)، مقداری از آن را بر سر مزارم بریزید.» إِنَّالِلَّـهِ وَإِنَّا¬إِلَيْهِ رَاجِعُونَ
حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی حافظ
اشهد انّ¬لااله¬الا¬الله اشهد انّ¬محمّداً رسول الله اشهدانّ¬علیّاًولی¬الله
با درود برسرور شهیدان، حسین بن علی (ع) و با امید به این که در روز جزا شفیعم شود و در صحرای محشر مرا دریابد و سلام بر مهدی فاطمه (سلام الله علیها)، کسی که یاور رزمندگان و فرماندۀ سپاه اسلام در تمامی جبهه هاست، درود بر امام امّت، خمینی بزرگوار که به ما درس دین آموخت.
هر بار که عملیاتی تمام می¬شود و در عزای شهیدان برحسین (علیه السّلام) می-گریم، کوله بارم را محکم¬تر بسته و با باری سنگین مصمم به ادامۀ راهشان می-شوم ولی آنها کجا و من کجا. حتّی در حیات این دنیا هم، خاک پایشان نمی-شدم؛ حالا که پرواز کرده¬اند و اوج گرفته¬اند.
بار سنگین مسئولیت كه کمرشکن است ولی باید مقاومت کرد و ادامه داد چرا که بر خود وظیفه می¬دانم که راه¬شان را ادامه دهم، سلاحشان را بردارم و سنگرهایشان را خالی نکنم. اگر شب و روز هم در راهشان بکوشم و سر از پا نشناسم و لحظه¬ای آرام نگیرم، روزها بکوشم و شبها در سوگ¬شان بگریم و برایشان دعا بخوانم و با این حال آیا خواهم توانست ذرّه¬ای دینم را به شهدا ادا کنم؛ به آن پیرزن روستایی که همه ثروتش چند صد تومان است که آن را هم به جبهه می¬دهد؛ به آن کودک 13 ساله¬ای که برای دفاع از انقلاب اسلامی خود را به زیر تانک می اندازد؛ نه به خدا، عاجزترم از این که تصوّر چنین ادعایی را در ذهنم ایجاد کنم. نمی¬دانم در فردای قیامت چه جوابی بدهم. آیا خانوادۀ شهدا از من راضی¬اند، آیا امام حسین (علیه السّلام) از من راضی است، آیا مهدی(عج) از من راضی است. چه جوابی به خانوادۀ شهدا بدهم. چگونه ذرّه ذرّۀ اعمالم را جوابگو باشم. ای داد بر من که اعمالم را توجیه کردم، ای وای بر من که مدیون شهدا شدم. ای خاک بر سر من که توشه¬ای برای آخرتم نیندوختم. خدایا وصیّت نامۀ من بیان تقصیراتم می¬باشد. پروردگارا به دادم برس. چه کنم در این دنیا نمی¬توانم جوابگو باشم، در آخرت چگونه سرم را بلند کنم که آخر برای اسلام چه کردم. به انقلاب چه خدمتی کردم.
هیهات که عمرم به سر آمد و کوله بارم را نتوانستم به مقصد برسانم ولی مطمئنّم که این¬بار به مقصد خواهد رسید. و امّا خانوادۀ محترم و مادر عزیزم، اگر لیاقت شهادت داشتم، از خدا می¬خواهم به شما صبر عطا کند و در آخرت زحمتهایتان را تلافی خواهم کرد. هر وقت که مرا یاد می¬کنید، لبخند بر لبتان باشد که روحم شاد خواهد شد و اگر خواستید گریه کنید، بر حسین شهید و یارانش گریه کنید. در درستی راهم شکّی ندارم و امید دارم که در لحظات آخر عمرم غافل از دنیای شما نروم. به راهم ایمان دارم و به ایمانم عشق می¬ورزم و همۀ امید و آرزویم پیروزی اسلام و حاکمیت آن در میان ما و جهان می¬باشد. بهترین لحظات عمرم را در جبهه ها گذراندم و نمی¬دانم که چرا حاضر نیستم که لحظه¬ای از جبهه دل بر کنم و حتّی تصور این که جبهه را ترک کنم، برایم دردناک است. از خدا می-خواهم آن چه خود خواهد سرنوشتم آن شود نه آن چه خواستۀ من است که ناخالصی باشد. اگر چیزی از جنازه¬ام به دستتان رسید، آن را در کنار یاران شهیدمان دفن کنید و بدانید که روحم در جبهه¬ها باقی خواهد ماند.
برادران رزمنده اگر بدون ما به کربلای حسین (علیه السّلام) رفتید، ملتمسانه
می¬خواهم که ما را فراموش نکنید چرا که ما در این انتظار،مدّتها کوشیدیم؛ هنگام برگشتن مشتی از خاک کربلا را با خود بیاورید و بر سر قبرم بپاشید. برادران و خواهران محترم کوچکتر از آنم که پیامی برایتان داشته باشم. خود را حتّی خاک پایتان هم به حساب نمی آورم. عاجزانه و با التماس از شما می¬خواهم اسلام و انقلاب و امام را فراموش نکنید و جبهه¬ای که کفر جهانی بر علیه ما گشود فعّالانه در آن حضور داشته باشید. خون شهدا را در نظر بگیرید. عزیزان اسلام، دنیا سایه-ای زودگذر بیش نیست، فریب دو روز دنیا را نخورید. عزیزان تقوا را پیشۀ خود سازید که هر گرفتاری از این به بعد برایمان پیش بیاید، علّتش عدم تقوا و مسائل نفسانی و داخلی خودمان است. امروز حجّت بر همۀ ما تمام شده و کفار از ما مأیوس شده¬اند. در هر مقامی که هستیم این مقام وسیله¬ایست؛ که در آخرت، اگر خطا کرده باشیم، سخت باید جوابگـو باشیم. خودخـواهی¬ها و جاه¬طلبی¬ها و همۀ رذایل، علّتش بی¬تقوایی است. همدیگر را دوست بدارید و در خدمت به انقلاب کوتاهی نکنید. صدام و همۀ شیاطین رفتنی هستند؛ آنچه خیلی مهّم است، شیطان درونی انسان و کشش¬های نفسانی است. که اگر در این جهاد اکبر پیروز شویم، لیاقت آن را خواهیم داشت که از منتظرین واقعی مهدی(عج) باشیم. ای امام¬خمینی، کسی¬که پیام¬های الهی و وعده¬های پیروزی را از زبان شما شنیدیم، مرا ببخش که نتوانستم سربازی لایق برایت باشم. خانوادۀ شهدا و معلولین عزیز و همۀ کسانی که بر گردنم حقی دارند و دستم از ادای حقوق¬تان کوتاه است، از همه¬تان حلالیت می¬طلبم.