شهيد رحيم علي اكبری شانديز یکم فروردین سال هزاروسیصدو چهل وچهاردر شهر مشهد به دنيا آمد. بچه مهربان، متدين و درس خواني بود ودوره ابتدایی و راهنمایی را با موفقيت گذراند. دبیرستانی بود که به عضويت بسيج درآمد و انقلاب در حال شکل گیری بود. درس مي خواند و در تظاهرات هم شركت مي کرد. پس از پايان دوره دبيرستان در كنكور سراسري شركت نمود و درسال شصت و سه در رشته پزشكي دانشگاه تهران قبول شد. با شروع جنگ مدتي را در جبهه و مدتي را در دانشگاه درس مي خواند. سپس با دختری متدین و با حجاب عقد کرد. اما مرتب به جبهه می رفت و در جبهه حضور فعال داشت و صدای مناجات، نماز شب و راز و نياز های شبانه اش در سنگر هر شب به گوش می رسید. معنويت رحيم زبانزد بود، قرآن و ادعيه زيادي را حفظ بود و با خود زمزمه می کرد. قرآن را هميشه در دست داشت و به قرائت و تدبر در آن مشغول بود در سال شصت و پنج در عمليات كربلاي پنج در منطقه شلمچه شرکت کرد و مفقودالاثر شد.
وصيت نامه
« بسم رب الشهداء والصديقين»
الحمدلله الذي هدانا لهذا و ما كنا لنهتدي لو لا ان هدانا الله و آخر دعوانا ان الحمد لله رب العالمين بنام او كه جان عالميان به يد قوت اوست. بر آن شدم بر حسب وظيفه چند كلمه به عنوان شهادتنامه بنويسم. از خداي متعال تمناي نهايت اخلاص در نيت خويش را خواستارم. پروردگارا تو خود از نهان ما باخبري و ميداني كه جز به رضاي تو و اعتلاي كلمة حق پاي در صحنة نبرد ننهاديم و خود گواهي كه اين انتخاب من بر اساس تعقل و انديشه و عشق به ذات اقدست بوده و نيز تو بودهاي كه با يد رحماني بر قلبم با قلم عقل نگاشتي كه« لا اله الا الله محمد رسول الله علي ولي الله ». و تو نيز محبت اوليائت و بغض اعدائت را به من ناسپاس از لطف و كرمت عطا فرمودي. خدايا هر چه درونم ميگذرد ياراي كتابتش را ندارم و البته لزوم چنداني هم نميبينم و نشانهها و آيات تو بارز است. اين خونها و شهادتها هم گواهي است و هركه هشيار و بيدار نشود، خسر الدنيا و الاخره است . در خانه اگر كس است يك حرف بس است . حيات ما مرهون اين ولايت و اين اطاعت است كه« اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولي الامر منكم». و بايد دانست كه اعتصام به حبلالله چنگ زدن به ريسمان محبت و دوستي علي و اولاد اوست و در پيروي آن ولايت و زعامت فقيه و عالم رباني حضرت امام خميني دامت بركاته در كنف توجهات حضرت مهدي عليهالسلام روحي و ارواح العالمين لتراب مقدمه الفدا است. بهترين توصيهاي كه ميتوانم كنم اين است كه از ملازمت قرآن و سنت نبي(ص) و اهل بيتش عليهمالسلام لحظهاي غفلت نكنيد كه اينها خود راهگشاي هدايت و نورهاي الهي هستند. باز هم سفارش همان تقواست، تقوا، تقوا. انشاءالله كه همة ما به خودسازي خود اهميت ميدهيم و اين هم باعث سازندگي جامعة اسلامي خود ميشود و بايد كه هدف فقط و فقط الله باشد و اكتساب رضاي او. چون وقت تنگ است به همين بسنده ميكنم . و من الله التوفيق.
و اما دربارة ديونات و حقوق و مظلمهها؛ اول خدا را ميطلبم از براي اصلاح دين، و اما بعد از خانوادة بزرگوار عزيزم درخواست دارم تا حدي كه مي توانند صدقه داده و حلاليت بطلبند و به صاحبان حقوق بگويند:« الا تحبون ان يغفر الله لكم»، پس اگر چنين يافتند از من عاجز و حقير درگذرند. انشاءالله كه خدا از لطف و كرمش آنها را غني فرمايد. توصيهام به خانواده، توصية صبر است كه هميشه زبان قالشان« انا لله وانا اليه راجعون» باشد و در اين موضوع خود را به سختي و تعب نياندازند و اين رد امانت الهي را ميمون و مبارك بدانند و صبور و شكور باشند . «ربنا افرغ علينا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا علي القوم الكافرين» همسر عزيز و گراميم؛ گرچه نتوانستم حق همسري را نيكو بجا آورم، ولي در دعاهاي خير در حقتان خدا شاهد است دريغ نكردم. از خداي تبارك و تعالي نهايت سعادت و صبر و اجر را براي آن دوشيزة محترمه خواهانم و از خانوادة گراميش نيز پوزش ميطلبم. چه مي شود كرد وظيفه يك بار آن را اقتضا ميكرد و يك بار اين را. خواهرانم و برادرانم، عزيزان جانم؛ در نهايت دوست ميدارمتان و طلب سعادت و مغفرت برايتان دارم. پدرجان و مادرجان؛ در حق شما زبان من الكن و قلمم توانايي سپاس و وصف محبتهاي شما را ندارد. بالاخره از اين فرزند حقيرتان درگذشته و طلب غفران كنيد.«و آخر دعوانا ان الحمد لله رب العالمين رحيم علي اكبري شانديز- 3 دي 1365
صحبت های مادرعلی اکبر
چون پسرم مفقود الاثر شده بود روز تشیع جنازه اش در يك جعبه چوبي دو شاخه گل گلايول به نماد رحيم گذاشتند و خاك کردند. سیزده سال بعد پيكر بي سر پسرم را آوردند وقتی سنگ قبر تمثالي را برداشتند و در آن جعبه را بازكردند همه دیدند آن دو شاخه گل بعد از اين همه سال اصلا تغيير نكرده و مثل روز اول تازه و شاداب بود. پسرم را در همان قبر در خواجه ربیع دفن کردند.
خاطرات همرزمان رحیم
رحیم بسيار شوخ طبع و خوش مشرب بود. یک روز براي مرخصي درون شهري با هم به اهواز رفتیم. بعد از اينكه تلفن هايمان را زديم رحيم گفت: یه تلفن به همسرم زدم و به او گفتم بعد از عملیات می آیم؛ یک زنگ هم به پدرم زدم و گفتم در تهران دنبال خوابگاه می گردم، پدرم حالش خوب نيست، اگه بفهمد من درجبهه ام ممكنه حالش بدتر بشه. بعد بهش گفتم آقا رحیم شما سال سوم پزشکی برای چی اومدی جبهه؟ می تونستی به خودت بگی من اگه دکتر بشم بهتر می تونم خدمت کنم؟ در جواب گفت وقتی تو شهر راه می روم و چشمم به عکس های شهدامی افته نمی تونم تو شهر بمونم و آروم بگیرم. محمد رضاولايتي
یک روز من درحال خواندن دعا و مناجات برای بچه های گردان بودم. رحيم كنارم نشست، نمي دانستم تجربه ي خواندن دعا و مداحي را دارد يا نه؛ با اشاره پرسيدم ادامه مي دهي؟ و رحیم شروع کرد به خواندن. من با نواي خاصي دعا را خوانده بودم و رحيم اصلا صدايش خوب نبود. دردلم گفتم خوب پسر جان برو تمرين كن بعد بيا براي جمع دعا بخوان. خواستم با اشاره بگم بسه ديگه خودم مي خونم. اما وقتی به صورتش نگاه کردم، ديدم پهناي صورتش را اشك خیس کرده و آن چنان با خلوص و معنويتي مي خواند كه ناخودآگاه تحت تاثير اين اخلاص من نيز گريه کردم