شهيد عليرضا كاظميان بيستم آبان هزارو سیصدوسی و پنج در تهران دیده به جهان گشود. تا کلاس ششم با برادرش حسین در دبستان علوي با معدل بیست درس خواند و به دبيرستان علوي رفت و با معدل بیست در رشته ریاضی تا سوم خواند و از همان دوران نوجوانی وارد مسايل سياسي شد. شبها با زحمتي بسيار کتاب های دکتر شريعتي را که ممنوع بود به خانه مي آورد و مي خواند. حضور در مدرسه علوي و برخورداري از فضاي مطالعاتي و مباحثاتي كه برگرفته از حوزه علميه بود باعث شد به هر زحمتي در كلاسهاي فقهي استاد روزبه حاضر شود. ایشان در مورد علیرضا مي گفت: سوالات و دقت ايشان قابل تحسين است. از همان موقع وارد سياست شد. بعد از پايان سال سوم دبيرستان به دلایلی به فکر تحصیل دررشته ي طبيعي افتاد ولي همه ی خانواده با او مخالف بودند و مي خواستند که او در رشته ي رياضي ادامه تحصيل بدهد. در تابستان به اتفاق خانواده یک سفر پنجاه روزه به سوريه، لبنان و عربستان سعودي و بيت الله الحرام رفت. سال چهار و پنجم دبيرستان را با موفقيت به پايان رساند و در عيد نوروز سال پنجم دبیرستان هم سفر مجددي به عربستان، سوريه و مصر داشت. سال ششم متوسطه بود كه به خاطر علاقه اش به پزشكي از رياضي به طبيعي تغيير رشته داد. علیرضا در تصمیم تغییر رشته مصمم بود و چون دانش آموزان امتحانات ثلث اول سال ششم را هم داده بودند پنج ماهه تمام کتابهای سال چهارم، پنجم و ششم طبیعی را خواند تا ثلث بعد را با بچه های کلاس طبیعی امتحان دهد. علیرضا شبانه روز درس خواند و بسیار تلاش کرد تا درکنکور سراسری رشته ي پزشکي دانشگاه تبريز قبول شد. برادرش هم در دانشگاه تهران قبول شد. قبل از کنکور براي ادامه تحصيل در آمريکا اقدام کرده و از بهترين دانشگاههاي آن جا پذيرش گرفته بودند. گذرنامه، ويزا، بليط هواپيما و اسباب سفر هم آماده بود ولي بعد از اينکه هر دو در دانشگاه قبول شدند تصميم گرفتند که نروند. سال اول دانشکده را با موفقیت خواند. يک روز عصر در منزل را زدند. چهار پنج نفرکه از قيافه آنها مشخص بود که ساواکي اند وارد شدند. تا ديدند ما دو دانشجو هستيم يک راست به اتاق ما رفتند وآنجا را زير ورو کردند. ولي هرچه گشتند چيزي نيافتند. انگار که کور بودند؛ كتابهاي دكتر شريعتي و حتي رساله ي امام خميني را که بين کتاب ها بود ندیدند و دست از پا درازتر خانه را ترك كردند. علیرضا دوره ی انترنی خود را به صورت مهمان در دانشگاه تهران گذراند. او به مطالعه در هستي و نگرشهاي عارفانه بر انسان علاقهمند بود. طي دوران دانشجويي با آثار استاد مطهري ارتباط قوي بر قرار نمود. هر شب جمعه در محضر درس تفسير استاد آيتالله شبستري حاضر می شد. او بسيار رقيق القلب و مردم دوست بود و به طور مستمر براي طبابت و درمان به مناطق محروم اطراف تبريز ميرفت و بيماراني را كه نياز به مداواي بيشتر داشتند را به شهر می آورد و شخصاً به دنبال مداواي آنان ميرفت. بازديد از شهرک جذاميان و ديدن وضع اسفبار بیماران آن چنان احساسات لطيف او را جريحه دار می کردکه تا چندين روز افسرده بود. همزمان با شروع تحركات انقلابي در مبارزات مردمي شركت فعال داشت. با تعطيلي دانشگاهها به علت اعتصابات دانشجويي به تهران برگشت و در بيمارستان سوم شعبان به طبابت رايگان بيماران پرداخت. پس از وقوع حادثه هفده شهريور به كمك مجروحان آن واقعه رفت حتي براي ادامه درمان به منازل زخميها هم مراجعه مي کرد. بعد از پيروزي انقلاب، به اتفاق يك گروه پزشكي به همراه دكتر ولايتي به شهرستان زابل رفتند و مشغول درمان و مداواي بیماران شدند.در سال پنجاه و هشت ازدواج کرد و خداوند دو فرزند به نام های مهدی و هادی به او بخشید. با شروع انقلاب فرهنگي و تعطيلي دانشگاهها به تهران آمد و در سازمان انتقال خون مشغول به كار شد. بعد از باز شدن دانشگاه ها به تبریز رفت و دوران دانشجویی را در آن جا گذراند. سال آخر دانشجویی سه بار به جبهه رفت در سال شصت و یک که بار آخر بود به انديمشك رفت و از آن جا به خط مقدم منطقه پیرانشهر برای مداواي مجروحین رفت. دو مونس هميشگي داشت، قرآن كه يار و همدم صبحگاهياش بود و ديگري مثنوي مولوي. دراعتقاداتش ثابت قدم بود، رضاي خداوند برايش بسيار اهميت داشت و با منافقینی كه ميخواستند عمل و كردارشان را با اسلام توجيه كنند درگير ميشد. عمل به مستحبات و ترك مكروهات برايش امري عادي بود. در امر به معروف و نهي از منكر به جاي دستور بيشتر پيشنهاد ميداد و از مجادله در بحث خودداري ميكرد و در بيشتر مواقع براي نظرات خويش احتمال خطا قايل بود. در قضاوت نسبت به اعمال و رفتار ديگران تعجيل نميكرد. در تطبيق خدمات پزشكي با موازين شرعي خيلي كوشش مينمود. سعي در طي مدارج عاليه علمي داشت و معتقد بود يك فرد مسلمان بايد در رشته خود عاليترين مقام را دارا باشد. تخصص را در خدمت مكتب مي دانست و خود را رزمندهاي مانند ديگر رزمندگان ميدانست و بر اساس همين اعتقاد بود كه در عمليات والفجردو وقتي برادران سپاه براي او مكان خاصي در يك بيمارستان صحرائي در نظر گرفته بودند با آن مخالفت كرد و خود را به اورژانس مرزي در منطقه پيرانشهر در پشت خاكريزها در نزديكترين مكان به خط منتقل كرد. شب عملیات والفجر دو دشمن با توجه به داشتن گراي آن مكان تا صبح اطراف آن منطقه را زير آتش گرفت و سپیده دم همان روز بر اثر اصابت توپ به اورژانس علیرضا دعوت حق را لبیک گفت و به فیض شهادت نائل آمد.
قسمتی از وصیت نامه شهید
عزيزانم تقوي خدا را پيشه کنيد، ذکر خدا را فراموش نکنيد و هميشه به ياد او باشيد که يادش آرامشبخش و حيات آفرين است. قرآن را دريابيد و عترت را که در زمان ما اين دو بسيار غريباند. عزيزانم به دستور الهي عمل کنيد و قرآن را الگوي خود قرار دهيد زندگي ائمه را ، مبادا اعمال خود را با قرآن توجيه نماييد.تنها وسيله نجات چنگ زدن به ريسمان الهي يعني کتاب و سنت است، راستي را پيشه کنيد و هرگز دروغ نگوييد. علماي اسلام را تنها نگذاريد که تنها گذاشتن آنها تنها گذاشتن اسلام است.از مرگ در راه خدا نهراسيد. بدانيد که اين دنيا دار قرار نيست اينجا منزلگاه است نه مقصد. هرچه ميتوانيد با عمل نيک توشه براي آخرتتان ذخيره کنيد.عزيزانم هميشه ديگران را بر خود مقدم بداريد. هيچ گاه خود را محور و مركز دنيا ندانيد. كه اگر امري بر خلاف ميل تان روي داد به زمين و زمان بد بگوييد. بدانيد كه دنيا بسيار عظيم است و شما در برابرش بسيار خرد و ناچيز هستيد. به امور مسلمين و اصلاح امرشان بينديشيدو زندگيتان را در اين راه صرف كنيد كه اگر اين كار را نكرديد مسلمان نيستيد. جز براي رضاي خدا براي رضاي احدي عملي را انجام ندهيد كه بازنده ايد اگر چه عمل بسيار ظاهرش نيك باشد. خاطرات معلم علیرضا
برادران دو قلو نبودند اما دو قلو به نظرمي آمدند ؛ عليرضا و حسين را مي گويم . شش سالشان تمام شده بودو وارد هفت سال شده بودند. گرچه عليرضا ازحسين بزرگتر بود. مدرسه ي علوي آمده بودند تا پا به نخستين دوران تازه و مهم زندگي بگذارند. من هم نخستين روزهاي معلمي ام بود. عليرضا اندکي بلندتر و تکيده تر بود و حسين کوتاه و چاق. چشمهاي عليرضا درشت تر، صورتش مهتابي و موي سرش خرمايي تر از حسين، با گردني افراشته و نگاهي نافذ. حسين صاف تر حرف مي زد ولي عليرضا مثل کسي که ناراحتي سينه داشته باشد قدري با فشار حرف مي زد؛ طوری به نظر مي رسيد که موقع حرف زدن عصبي است. روز اول سال تحصيلي مدرسه براي بچه ها قدري غريبه است. حسين و عليرضا هم مثل دو تا قمري در صف کلاس و در زنگ تفريح به هم چسبيده بودند. حواسم به آن ها بود و تا چند روز آنها را ازهم سوا نکردم. گذاشتم غريبگي مدرسه افت کند؛ بعد جايشان را در کلاس عوض کردم؛ عليرضا را آخر کلاس و حسين را جلوی کلاس نشاندم. علیرضا نشاط کودکي را داشت اما از کم حرفهاي کلاس به حساب مي آمد البته پخمه به نظر نمی آمد. حسين بيشتر از عليرضا بازي مي کرد و در شادي هاي کودکانه قـهقه مي زد اما علیرضا بیشتر لبخند مي زد. از همان سه چهار ماه اول رقابت درسي بین دو برادر آغاز شد. البته عليرضا هرکس که در کلاس فکر پيشي گرفتن از او بود را زير نظر داشت. اگر حسين يک روز نيم نمره در ديکته جلو مي افتاد آرامش او به هم مي خورد. غبطه آزارش مي داد و فقط در درس اين طور بود. يادم نيست زمستان همان سال بود يا سال بعد، که هردو را مدتي از آن نشاط کودکانه خالي يافتم .حتي يک روز احساس کردم حواسشان هنگام درس جاي ديگري است. زنگ تفريح عليرضا را صدا کردم، حسين را هم با اشاره ي دست فرا خواندم و پرسيدم: شماها چتونه؟ هيچي آقا؛ چيزي هست که به من نمي گویيد خونه چه خبر شده؟ شماها يه جوري غصه دار هستين که هرمعلمي مي فهمه. چشمهايشان از اشک پر شد ؛ سر را پايين انداختند. عليرضا گفت: آخه بابا رفته و ديگر نتوانست ادامه بدهد. يعني چي بابا رفته؟ رفته آلمان، اوه پسرا شماها که منوکشتين. فکر کردم بابا رفته کره ي ماه. هردو خنديدند وحسين گفت: آخه آقا خيلي وقته رفته؛ پنج ماهه. خوب اين که کاري نداره. شما آدرس بابا را بيارين؛ اگر من به بابا نامه بنويسم زود برمي گرده. اما شما بايد بدونين که بابا حتماً کار داشته مگه نه؟ مثل دو تا گل سرهايشان را پايين انداختند و تصديق کردند. سر را که دوباره بالا کردند، لبهايشان مي خنديد ولي چشمهايشان خيس بود. سالهاي ابتدايي مثل برق گذشت و من هر دوی آنها را گم کردم. سالهاي آخر دبيرستان آنها، من به زندان ساواک افتادم. بعد از پيروزی انقلاب و آزادی زندانیان، عليرضا را که براي کار يا ديداري به دبيرستان علوي آمده بود ديدم. پسرک کم سخن ديروز با چشمان هوشمند و پرسش گر امروز مردي بزرگ بود. درکمال جواني و خوش خالی همديگر را بوسيديم و اشک در چشمانم جمع شد. کناری رفتيم و خاطره ها را با هم مزه مزه کرديم گفت که دکترشدم و من خیلی خوشحال شدم و باز او را گم کردم تا اينکه یک روز روزنامه کيهان را که می خواندم پاهايم سست شد خبرکوتاه بود اما مصيبت سنگين و سترگ. خبر این بود «پزشک داوطلب در عمليات والفجردو به شهادت رسيد » مطلب نسبتاً مفصلي را که کيهان با احترام کامل نوشته بود نتوانستم بخوانم زيرا اشکهایم به عکس علیرضا که کنار مطالب چاپ شده بود خیره مانده بود. شاگرد سابق من؛ اينک آموزگار من شده بود. صحبت هاي مادر شهيد
علیرضا يک دنيا صفا، پاکي و صداقت بود. ناراحتی و غصه هایش را برای هیچ کس نمی گفت تا مبادا کسی ناراحت شود. خدا او را براي خودش خلق کرده بود؛ تمام کارهايش براي خدا بود. در زندگي کوتاهي که داشت هيچکس را نرنجانده بود. پيش خدا روسفيدم که بهترين فرزندم را تقدیمش کرده ام. خاطرات همسر علیرضا
اگر چه زندگي مشترک کوتاهی داشتیم اما نتايج پر ثمري عايدمان شد. ارديبهشت سال شصت بود که خداوند پسري به نام مهدی به ما عنايت کرد. وسائل سفر حج براي علیرضا فراهم شد و به حج رفت. خيلي پاک و بي ريا برگشت .سیرت و صورتش نورانيت خاصي پیدا کرده بودند. دو هفته بعد برگشتن از حج به دلیل باز شدن دانشگاه ها به تبريز رفت و ما به دلائلي در تهران مانديم و از ایم مسئله خيلي ناراحت بوديم. در ارديبهشت سال بعد خداوند پسر دیگری به نام هادی به ما عطا کرد. برايش مشکل بود که من با دو فرزند تنها در تهران و او در تبريز بماند از اين جهت تلاش کردکه دوره کارآموزي رادر تهران بگذراند و به لطف خدا به عنوان انترن مهمان در دانشگاه تهران آغاز به کار کرد. کارش خيلي سنگين بود. کشيک ها و مطالعات پزشکي کمتر به او اجازه مي داد که در منزل با بچه ها بازي کند. بچه ها را به بازي كردن با وسايل پزشکي آشنا کرده بود وآرزو داشت در کنار دو فرزندش بخشي از درمان جامعه را برعهده بگيرد. در همان يک سالی که در بيمارستان مشغول به کار شده بود همکارانش مي گفتند: علیرضا کس ديگري بود. او ميان ما نمونه و الگو شده بود. با تکبر قدم بر نمی داشت و غرور علمي او را نگرفته بود. مسائل زيادي از جمله نبودن امکانات کافي در بيمارستان او را رنج مي داد. اما اينها باعث نمي شدکه او از مسئوليت سنگين خود سر باز زند. گاهي علاوه بر شیفت و برنامه در بيمارستان می ماند و به بيماران رسيدگي می کرد. در درمان بسيار دقيق بود و براي بعضي از مسائل درمانی با استادان ديني خود مشورت می کرد. حس ايثارگري که در وجودش بود باعث شد از پزشکان داوطلب برای رفتن جبهه شود. از مسئولين وزارت بهداري تقاضا کرده بود به جاي اينکه دکترهاي اجنبي را از ممالک ديگر وارد اين مرز و بوم کنيد و ناموس اسلامي مان را در اختيارشان بگذاريد استاد و مربي بياوريد که همین جا دکتری که از عقايد اسلامي بهره مند باشد آموزش دهد و خواسته بود هر عمليات او را به منطقه بفرستند و آن ها را در اين مورد شرعا" مسئول کرده بود. قسمتی از پایان نامه دکترای علیرضا
دنياي امروز ما دنياي تجربه هاي نوين و استفاده بشر از آناليز اين تجارب در جهت نيل به آرمانهاي ايدئولوژيک خاص هر جامعه مي باشد . ما به عنوان انسانهاي آزادمنش خواهان گسترش برابري و عدالت و تقوي در جامعه خويش وسرتاسر بشريت مي باشيم . در راه ايجاد اين جامعه که تقوی معيار ارزش و نهايتش گسترش عدالت مي باشد نياز به شناخت هرچه بيشتر محيط و استفاده علمي و عملي هرچه بهتر از محيط را داريم. بر اين اساس علم پزشکي که خواهان گسترش سلامت درجامعه مي باشداز اولويت خاصي برخوردار است. ما بر اين پايه در صدد شکوفا کردن اين علم و ارائه تجربيات انجام شده در اين رشته جهت استفاده همگان برآمديم. خاطرات يك دوست
یک روز که برف همه جا را فرا گرفته بود قرار شد دو نفري به يکي از کوه هاي اطراف تبريز برویم. همیشه مي گفت بايد هدف دار و با برنامه و عرضي زندگي کنيم نه طولي و دگم. سحر راه افتاديم و علیرضا روزه بود. نزديک ظهر بود و داشتیم برمی گشتیم که من روی برف ها سر خوردم و پايم به شدت آسيب ديد طوري که به سختي قدم برمی داشتم. درمسير به رودخانه اي رسيديم که بايستي از آن عبور مي کرديم. علیرضا وقتي وضعیت من را دید؛ در آن سرماي سخت پوتين ها و جوراب هايش را درآورد و شلوارش بالا زد و با اصرار فراوان مرا به پشت خود گرفت تا از آب که سرمايش تا مغز استخوان را مي سوزاند بگذرادند می گفت شدت سرمای این آب برای پایت ضرر دارد. آنقدر شرمنده اش شده بودم که قابل وصف نيست. و اين شرمندگي به خصوص وقتي پاهايش چندين روز بعد کبود و دردناک شد صد برابر شد. علیرضا امانت دار خوبي بود؛ مثلا ً زماني که من قصد سفر داشتم وصيت نامه اي نوشتم و به او سپردم . هنگام بازگشت وقتي وصيت نامه را از او طلب کردم ديدم روي پاکت آن مطالبي نوشته شده، به او گفتم چرا روي وصيت نامه من تو نيز يک وصيت نامه ضميمه کرده اي؟ گفت خدا را چه ديدي شايد تو بر نمي گشتي و من نيز عمرم به سر مي آمد و تکليف وصيت نامه و باز مانده هاي تو نامشخص مي ماند.
علیرضا به درس و بحث اهميت زيادي مي داد ترجیح مي داد بيشتر اوقاتش را به مطالعه روي علوم ديني و اخلاقي و طب بپردازد مي گفت اين ملت فردا از من طبابت خوب مي خواهند. آن ها سه رکن اصلي زندگي مادي يعني مال و جان و ناموس خود را در اختيار من مي گذارند و من بايد آن چنان باشم که خدا مي پسندد باید بتوانم گوشه اي ناچيز از دردهاي جسمي و روحي آنها را درمان کنم او تقريبا ً از سال پنجم تحصيلات دانشگاهي بر اساس ضرورت جامعه و علاقه ي شخصي اش در رشته جراحي مغز و اعصاب به فعاليت پرداخت و سعي مي کرد به طور احسن اين رشته را فرا گيرد. يک روز خیلی خوشحال بود وگفت: ان شاءالله همين روزها شيريني خواهم داد. گفتم موضوع چيست؟ گفت خدا فرزند ديگري به من عطا کرده به او گفتم که هنوز مهدي شير مي خورد و يک سالش نشده. با شوخي گفت امام زمان (علیه السلام) لشگر مي خواهد و چون به امام هادي (علیه السلام) ارادت و علاقه ي خاصي دارم اسمش را هادي می گذارم . گفتم ازکجا مي داني پسر است. با خنده گفت: خانواده ما نروکند! گفتم نروک يعني چه؟ گفت يعني فرزندانمان همه نرند و ماده نداريم.
یک روز در يکي از بيمارستانهاي آموزشي رواني يک بيمار جلوي او را گرفت و بي مقدمه به او فحش هاي رکيک داد وگفت: ديشب تو بودي که مي خواستي مرا مسموم کني. با لبخندي درجواب بيمار گفت ببخشيد من نبوده ام کسي ديگري بوده و هنگامي که با پافشاري بيمار مواجه شد بيمار را بوسيد و گفت من اشتباه کرده ام و من را نشان داد وگفت اين آقا مامور قانون است و مي خواهد مرا به دادگاه ببرد و چون مي خواستم تو را مسموم کنم محاکمه کند حالا تو هم وقتي مي بيني که من پشيمانم و قانون هم من را دستگیر کرده به من فحش نده. بيمار آرام شد وگفت آخر بگو من به تو چه بدی کرده ام که مي خواستي من را با چهار بچه قد ونيم قد مسموم کني. حالا جريمه ات اين است که يک بسته سيگار براي من بخري و بعد از گرفتن ده تومان رو به من کرد و گفت آقاي رئيس او را کمتر زنداني کن. پسر خوبي است و از ما جدا شد. من با ديدن اين موضوع بسيار خنديدم. ولي علیرضا گفت اگر چند لحظه در مورد خرجي، تغذيه، تربيت چهار بچه اش فکر کني خنده از يادت مي رود. اگر فکر کني که اين پدر و يا برادر بزرگ خود تو است که از ناملايمات اجتماعي اقتصادي و سياسي جامعه به اين روز افتاده ديگر نمي خندي.