زندگينامه
حسين نيكبين در نهم مرداد ماه هزار و سیصد و سی و هفت در خانوادهاي متوسّط، خداجو و مؤمن در تهران چشم به جهان گشود. ولی پدرش در آن زمان به همدان رفته بود و شناسنامۀ حسین را از آن شهر گرفت و به همین دلیل، در شناسنامه، محلّ تولّد حسین، همدان ذکر شده است. از سن پنج سالگی، قبل از این که به مدرسه برود، قرآن را از مادرش آموخت. دوران ابتدایی را با موفقّیت به اتمام رسانید. همزمان با تحصیل، یک هیأت مذهبی به نام «طفلان مسلم» در محل راه اندخته بودند که به صورت گردشی در خانههای دوستان تشکیل میشد. این هیأت محلّی برای تشکیل جلسات مذهبی و آموزش قرآن کریم بود. در این هیأت، بزرگترها به کوچکترها قرآن و عربی یاد میدادند .حسین هم جزو مدرّسان قرآن کریم بود و در کنار آن، عربی و مباحث جدیدی از قرآن را یاد میگرفت. او دوران دبیرستان را به پایان رساند و در سال 1355 دیپلم گرفت. همان سال در رشتۀ پزشکی، به عنوان بورسیۀ ارتش قبول شد. به رشتۀ پزشکی علاقهمند و آرزوی دیرینهاش، قبولی در این رشته بود ولی از آنجا که به عنوان سهمیۀ ارتش قبول شده بود، باید در مصاحبهی حضوری هم شرکت میکرد و مورد پذیرش قرار میگرفت. پس از مصاحبه، پشیمان شد وگفت: « اگر پزشک ارتش شوم باید در خدمت شاه باشم که این، پایان خوشی نخواهد داشت.»
تصمیم گرفت یک سال دیگر صبر کند و مجدّداً در کنکور شرکت کند. سال بعد (1356) در رشتۀ فیزیوتراپی دانشگاه تهران پذیرفته شد و همزمان با اوجگیری انقلاب اسلامی وارد دانشگاه شد.
او عاشق قرآن و ائمّۀ اطهار (ع) بود. در دانشگاه تهران برای همکلاسیهایش کلاس قرآن و عربی میگذاشت. او به آیات قرآن تسلّط داشت و تصمیم گرفت آیات قرآن را بر اساس موضوع جمع آوری کند. او این فعالیت ها را در کنار تکالیف درسی انجام میداد. حسین، به علّت جوّ مذهبي خانواده، از ابتدا به مطالعۀ كتب مذهبي علاقۀ وافري داشت و تا آنجا پيش رفت كه قادر به برگزاری جلسات تفسير قرآن و نهج البلاغه بود. در جريان به ثمر رسيدن انقلاب اسلامي ايران، فعاليتي چشمگير داشت و پنهاني به تكثير و انتشار اعلاميههای حضرت امام خمینی (ره) مي پرداخت جزوه ای را با نام جمعۀسیاه به مناسبت شهدای 17 شهریور چاپ و تکثیر نمود و در اختیار اهالی محل و کسبه قرار داد که به مسائل ظلم و ستم و استبداد نظام شاهنشاهی میپرداخت. با سایر جوانان، گروههای کمکرسانی به افراد سالخورده را تشکیل داده بودند و مایحتاج آنها را تأمین میکردند.
پنج ماه پس از پیروزی انقلاب، در سال 1358 که ماه مبارک رمضان نیز در تیرماه واقع شده بود، او با زبان روزه به کار کشاورزی و احیای زمین در کرج میپرداخت. او میگفت: « لذت بخش ترین کار برای من این است که پس از کار کشاورزی و افطار کردن به مطالعۀ قرآن و احادیث بپردازم.»
روزی که هواپیماهای عراق ایران را بمباران کردند، به پدر و مادرش گفت: «زمین کشاورزی که روی آن کار میکنم در اختیار شما باشد؛ من مسئولیت دیگری دارم.»
فردای آن روز، خودش را جهت انجام سربازی به نظام وظیفه معرفی نمود و در پادگان، خود را دیپلمه معرفی کرد تا به دلیل دانشجو بودن از خدمت سربازی او ممانعت نشود. تقریباً هشت هفته از حضور او در پادگان میگذشت که یک شب، هنگام گشت زنی در محوطه پادگان، افرادی که قصد نفوذ به قسمت اطّلاعات پادگان را داشتند، به او حمله کردند. حسین دچار ضربۀ مغزی شد و هفت روز در کما بود تا کمکم هوشیاری خود را به دست آورد و برای به دست آوردن بهبودی کامل، یک ماه در منزل بستری شد. در این زمان به حسین اعلام کردند چون تو دانشجو هستی از خدمت معافی و باید از معافیت تحصیلی استفاده کنی.
حسین که نمیتوانست در آن ایام حساس، خدمت در جبهه را فراموش کند و به درس و مشق مشغول شود، اینبار به گروه جنگهای نامنظّم شهید چمران ملحق شد تا از آن طریق به جبهه برود. در جبهه هم به عنوان خط شکن راهی خطوط مقدّم نبرد شد.
زمانی که قرار بود به جبهه برود، به هیچکس نگفت و از پدر و مادرش هم خداحافظی نکرد تا مبادا نگاه نگران پدر و مادرش در او تزلزل ایجاد کند؛ گویی میدانست این یک سفر بیبازگشت است. فقط یکی از خواهرهای حسین در آخرین لحظه توانست با حسین خداحافظی کند.
و سرانجام در تاریخ سوم اردیبهشتماه سال 1360 به دیدار معبودش شتافت. خاطرهای از مادر شهید
حسین حدود ده یا دوازده سال بیشتر نداشت که یک روز پرسید: «مادر آیا میشود خدا را دید؟» جواب دادم: «نه خدا را نمیشود دید ولی آثار خدا را میتوان دید. اگر هر روز قبل از اذان صبح بلند شوی و نماز بخوانی، خدا را حس خواهی کرد.»
فکر نمیکردم فرزندم تا این حد عاشق خدا باشد.
پس از آن، حسین تا مدّتها شبها از خواب بلند می شد و نماز می خواند تا خدا را حس کند.