شهيد حبیب برادران توکلی نام پدر:رضا محل تولد : تهران تاريخ تولد : 1/5/38 سال ورود به دانشگاه:1356 تاريخ شهادت : 25/8/59 محل شهادت : سوسنگرد آدرس مزار:جاويدالاثر
زندگينامه شهيد حبيب برادران توكلي اول مرداد سال هزار و سیصدو سی و هشت در تهران در خانواده ای مذهبی متولد شد. حبيب به قدري باهوش بود كه در پنج سالگي اسمش را در دبستان ذوقي نوشتند. نه ساله که شد روزه را کامل مي گرفت مادر هر چه اصرار مي كردند كه تو بچه ای و براي تو واجب نيست يا حداقل تا اذان ظهر بگير قبول نمي كرد. چهارده ساله بوده كه با مجله مكتب اسلام آشنا شد. از سال چهارم دبيرستان شروع به خواندن زبان عربي كرد و رشته كاراته و كوهنوردي مهرات بسیار داشت. سينما رفتن را براي خود ممنوع كرده بود چون معتقد بود كه فيلمهاي سينما مبتذل هستند. دوره متوسطه را در دبيرستان ملي دكتر هشتروديان به پايان رساند و در سال پنجاه و شش دركنكور سراسري با رتبه عالي در رشته پزشكي دانشگاه تهران پذيرفته شد. از بدو ورود به دانشگاه با روحيه ی جستجوگري كه داشت وارد فعاليتهاي دانشجويي و اسلامي شد و سير مطالعاتي خود را از کتابخانه دانشگاه آغاز كرد. با همکلاسی هایش در پارك لاله تهران جلسات مطالعاتي مي گذاشتند، هر كدام بايد كتابي را مي خواند و براي ديگران توضيح مي داد. حبيب هم بايد كتاب تاريخ مشروطه را مي خواند با چنان بلاغتی صحبت می کرد که همه شیفته حرف زدنش بودند.كم حرف بود و به مسائل دقيق نگاه مي كرد. در سال پنجاه و هفت با پيروزي انقلاب وارد انجمن اسلامي دانشجويان شد و بعد از تسخير لانه جاسوسي مدتي برای ياري دوستانش به لانه رفت ولي روحيه او ماندن و ركودنبود.با اشغال افغانستان توسط شوروي همراه دوستش علی اکبر پیرویان به ياري مجاهدين افغان رفت. بعد از بازگشت از افغانستان و شروع جنگ مدتي را در ستاد انقلاب فرهنگ گذراند. بعضي روزها وسايل پزشكي اش را بر مي داشت، سوار موتورش مي شد و براي كمك مردم مناطق محروم به اطراف تهران، كرج و گاهي هم قزوين مي رفت . آسايش را براي خود حرام كرده بود. دانشجوي پيرو خط امام بود و با آغاز جنگ تحميلي با اینکه پدرش خانواده را به او سپرده بود و به سفررفته بود؛ با دوستانش از محل راهي جبهه شد و در بیست و پنجم آبان هزارو سیصدو پنجاه ونه در منطقه سوسنگرد هنگام عبور از کانال با اصابت خمپاره ای دعوت حق را لبیک گفت و به فیض شهادت نائل آمدو همان گونه که آرزو داشت هيچ جنازه اي از او باقي نماند و جاويدالاثر شد.
وصيت نامه متاسفانه عليرغم پيگري هاي انجام شده وصيتنامه اي به دست ما نرسيد.
صحبت های مادر حبیبب آن زمان من کارمند آموزش و پرورش بودم وحبيب را از پنج سالگي به صورت مستمع آزاد به مدرسه ذوقي در سه راه تهران ويلا فرستادم. آخر سال کلاس اول را امتحان داد و همه درس ها را بیست گرفت با مدير مدرسه صحبت کردم و قبول کرد که به كلاس بالاتر برود. دبستان را همان جا ادامه داد و شاگرد ممتاز مدرسه بود. حبیب بسيار با استعداد بود و دبيرستان را در مدرسه هشترودي با معدل عالی در همه سال ها خواند و در كنكور سراسری با رتبه عالی در رشته پزشكي دانشگاه تهران قبول شد. درکارهايش دقت خاصي داشت و در كارهاي منزل كمك حال من بود. ما در خانه تلويزيون داشتيم و او غير از اخبار هيج برنامه اي را تماشا نمي کرد. گاهي كه به اتاقش سركشي مي كردم، مي ديدم كه مدتها در قنوت در حال گريه است. يك شب كه داخل اتاقش رفتم ديدم روي زمين خوابيده سوال كردم چرا روي تخت نخوابيدي؟ گفت: مي خواهم روي زمين بخوابم تا حال مستعضفان را درک کنم. حبيب دوچرخه اي کهنه داشت كه هرهفته پنج شنبه جمعه ها؛ اطراف تهران مثل شهريار و شهرري به كمك محرومان و بیماران مي رفت. براي آنها دارو مي برد و به آنها سركشي مي كرد. مرتب به بيمارستانها مي رفت و به کادر بیمارستان کمک می كرد. تمام فكر و ذكرش اين بودكه كارهايي انجام دهد كه خدا از او راضي باشد. تمام وقت مطالعه مي كرد و كتابهايش راجع به اسلام، حضرت امام و مخالفت با رژيم شاهنشاهي بود. حبيب عاشق حضرت امام بود و در زمان اوج خفقان رساله امام را درخانه نگهداري می کرد و در تمام راهپيمايي ها شركت فعال داشت. منزل ما ستارخان بود من را صبح زود بیدار می کرد تا به تظاهرات در خيابان آزادي برویم. يك روز به من گفت كه صد تا تخم مرغ آب پز كن تا به مردم بدهيم همیشه دنبال این کارها بود. وقتي انقلاب شد سر از پا نمي شناخت و جزو دانشجويان پيرو خط امام شد. در زمان تسخير لانه جاسوسي سه ماه در آن جا بود و فقط براي حمام و عوض كردن لباسهايش به خانه مي آمد. بعد ها متوجه شدم كه در دانشكده يا سفارت آموزش نظامي نيز مي بینند. حبيب اين طور چیزها را نمي گفت.. بسيار قانع و صبور بود. یک روز اوایل پيروزي انقلاب در حال صرف ناهار بوديم كه تلويزيون اعلام كرد به خون منفي نياز دارند؛ چون گروه خوني منo منفی بود، گفت بلند شو بريم، وسط ناهار به اجبار با موتور من را به بيمارسان لولاگر برای اهدای خون برد. وقتی جنگ شروع شد پدرش برای کاری به مشهد رفته بود حبیب مي خواست به جبهه برود چند بار از من خواهش کرد ولی گفتم باید تا آمدن پدرت منتظر بمانی. بیشتر از چند روز طاقت نیاورد و گفت: مگر تو مسلمان نيستي؟ به من نياز دارند و بايد بروم. به خودم گفتم كه نكند پيش خدا مسئول باشم گفتم برو؛ خدا را شاهد مي گيرم كه غذاي خود را نصفه گذاشت، لباس پوشيد و از وسط خيابان مثل اينكه بال درآورده و مي دويد. ابتدا به اهواز رفت. شب دوم با ما تماس گرفت كه ما الان براي رسيدگي به مجروحان در چادرهاي امدادی هستيم. روزهاي درگيري سوسنگرد بود بعد از آن دوبار زنگ زد و ديگر تماس نگرفت. چند نفر از هم محله اي هاي خودمان مثل برادران توحيدي با حبيب بودند، ديده بودند كه در سوسنگرد هنگام عبور از كانال خمپاره اي به او اصابت كرده. حدودآ دو هفته در جبهه بود كه شهيد شد. اوايل با ما تماس گرفتند و گفتندكه حبیب اسير شده ما منتظرش بودیم و مراسمي هم برايش برگزار نكرديم بعد از دو سال آيت الله موسوي خوييني با سی نفر از دانشجويان آمدند و گفتند كه حبيب جزو مفقودين شده؛ برايش مراسم گذاشتيم و فهميديم كه ديگر بر نمي گردد.