زندگینامه
جهانگیر آقازاده در تاریخ ششم اردیبهشت ماه هزار و سیصد و چهل در ساری به دنیا آمد. از همان دوران کودکی علاقۀ فراوانی نسبت به اسلام و ائمّۀ اطهار (علیهم السّلام) داشت و مرتّباً به مسجد و تکایا می رفت. پدرش، با توجّه به شور و شوق شهید، او را به کلاس آموزش قرآن فرستاد. بنا بر مقتضیات شغلی پدرش، که درجهدار نیروی زمینی ارتش بود و به شهرهای مختلف منتقل میشد، تحصیلات ابتداییاش را در شهرستانهای ساری و گرگان گذراند و پس از انتقال پدر به تهران، مابقی تحصیلات را در تهران در رشتۀ اقتصاد به پایان رساند. علاقۀ بسیاری به ورزش داشت و موفق شده بود در رشتههاي مختلف ورزشي، مثل صخرهنوردي و تكواندو مقام به دست آورد. او جوانی پرشور و شوق و دوستداشتنی و مورد علاقه و احترام همۀ خانواده بود. با شروع انقلاب، در راهپیماییها حضور مییافت و در پخش اعلامیهها و تظاهرات دانشگاهها شرکت میکرد. روزهای 20 و 21 بهمن همراه با سایر مردم به پادگانها رفت تا آخرین بازماندگان طاغوت را به تسلیم وادارد. پس از پیروزی انقلاب، از هر فرصتی برای همکاری با جهاد سازندگی استفاده میکرد. اوقات فراغتش را با کتاب خواندن و ورزش کردن میگذراند.
همزمان با ماههای آغازین حملۀ رژیم بعث به میهن اسلامی در فعالیتهای جهاد دانشگاهی شرکت کرد و یک دورۀ امدادگری را نیز در بیمارستان سینا گذراند.
با تعصّبی که نسبت به دین و میهن اسلامی داشت و با در نظر گرفتن موقعیت خطیر و حساس و نونهال بودن انقلاب، بلافاصله پس از آغاز جنگ تحمیلی، خود را به حوزه نظام وظیفه معرّفی کرد. چون فاصلۀ زمانی تا تاریخ اعزام (که شش ماه بود) به نظرش طولانی میآمد، دائم بیتابی میکرد و برای آن که در این دوران نیز خدمت مفیدی انجام داده باشد، (با توجّه به دورۀ امدادگری که دیده بود) شبها به بیمارستان سینا میرفت و فیسبیلالله به مجروحان و رزمندگان جنگ تحمیلی کمک میکرد. او با عشق خدمت به اسلام و مردم زندگی میکرد و در این مدّت نیز در گروه جانبازان انقلاب اسلامی ایران (که زیر نظر وزارت دفاع بود) شرکت جست و یک دوره آموزشهای رزمی چریکی را گذراند. او همیشه از خداوند میخواست خدمتش را در جبهههای نبرد حق علیه باطل بگذراند. تا اینکه روز اعزام فرا رسید و به خدمت مقدّس سربازی اعزام شد. پس از گذراندن دو ماه دورۀ آموزشی در لشگرک تهران، تقسیم نیروها انجام و محل خدمت شهید آقازاده، تیپ 2 قوچان تعیین شد. چون تیپ 2 در آن هنگام در جبهه بود، لذا از راه آهن تهران مستقیم به جبهه رفت. مدّت بیست ماه در خطّ مقدّم جبهه حضور دائم و فعّال داشت و در حملههای طریقالقدس و فتحالمبین و چند عملیّات دیگر شرکت داشت و چند بار نیز مجروح شد یکبار میخواستند به خاطر مجروح شدن پایش از ادامۀ سربازی معافش کنند که قبول نکرد و اظهار داشت علاوه براینکه معافیت از خدمت را قبول نخواهد کرد، خدمت در هیچ قسمت دیگری را هم نخواهد پذیرفت. او میگفت که مابقی خدمتش را فقط در جبهه خواهد گذراند تا ادامه دهندۀ رسالت پیامبر (صلیالله علیه و آله) و ادامه دهندۀ راه حسین (علیه السّلام) باشد و دینش را نسبت به اسلام و امام و امّت شهیدپرور ادا نماید. در نامههایی که از جبهه میفرستاد، همیشه از روحیۀ بسیار خوب رزمندگان و مناجات شب آنها یاد میکرد. به خاطر رشادتهایش در جبهه، به او یک لوح سپاس و تقدیر دادند. بالاخره خدمت مقدّس سربازی را به اتمام رسانید و با دلی آکنده از غم دوری جبهه و رزمندگان ایثارگر به تهران بازگشت. بعد از خدمت نیز دائم به فکر جبهه بود و همیشه از رشادتها و ایثارگریهای رزمندگان با تجلیل یاد میکرد.
چون به شغل شریف پرستاری علاقه داشت. پس از پایان خدمت مجدّداً به جهاد دانشگاهی رفت و پس از دیدن یک دوره دیگر، در بیمارستان امیرکبیر، به عنوان كمك تکنسین اطاق عمل مشغول خدمت شد. او همیشه به فکر خدمت به محرومان و مستضعفان بود. سه سال از خدمت او در بیمارستان امیرکبیر، میگذشت که بسیج دانشگاه تصمیم گرفت یک گروه امدادگر متشکل از تعدادی پزشک، پرستار، تکنسین و .... را برای یاری به رزمندگان عملیّات کربلای 2 اعزام کند. جهانگیر داوطلبـانه پذیرفت و با آن گروه به بیمارستان ارتش در پیرانشهر رفت و دو روز مشاركت فعّال در عمل جراحی رزمندگان داشت. روز سوم، وقتی به مسجد بیمارستان آمد تا نماز بخواند هنگامی که در سجده بود هواپیماهای بعثی بیمارستان را بمباران كردند. تعدادی از همراهانش همان جا شهید شدند و او را به علّت جراحات بسیار و پارگی طحال و خونریزی داخلی، به بیمارستان تبریز بردند. پس از یک عمل جراحی به بیمارستان دکتر شریعتی تهران منتقل شد امّا پس از چندین عمل جراحی بالاخره در روز 17 شهریور 1365 به دیگر شهیدان ایران اسلامی پیوست. خاطرۀ شهید درباره یکی از همرزمانش
شهید آقازاده خاطرۀ شهادت یکی از دوستانش را برای خواهرش این طور تعریف کرده بود:
یکی از دوستانم دائم قرآن میخواند. وقتی شهید شد ما نتوانستیم جنازهاش را به عقب بیاوریم. یک هفته بعد دوباره به همان منطقه رفتیم. وقتی جنازۀ دوستم را دیدم انگار همین الآن شهید شده بود و هیچ تغییری نکرده بود. من هم میخواهم به همان جایی بروم که او رفت.