زندگینامه
شهیده سوگند آزرمی در چهاردهم مرداد ماه هزار و سیصد و چهل و چهار در شهر همدان دیده به جهان گشود. او در خانوادهای فرهنگی تربیت شد. پدرش دبیر آموزش و پرورش و مادرش آموزگار بود. مادر شهیده «بهی الملوک قدوسی» (برادرزادۀ شهید آیت الله قدوسی) بود و به ادامۀ تحصیل فرزندان خیلی اهمیت می داد. حتّی زمانی که خواهر بزرگ سوگند، به نام (گلرخ)، در دانشگاه ملّی سابق (شهید بهشتی) که در آن دوران از دانشجویان شهریه میگرفت، قبول شد، مادرشان دستبندش را برای تأمین هزینۀ ادامۀ تحصیل فرزند فروخت. چون درآمد خانوادگی پایین بود، تمام لباسهای فرزندان را مادر میدوخت. او هزینۀ زندگی را طوری تنظیم میکرد تا آنها بتوانند تحصیلات عالیه داشته باشند. شهیده سوگند آزرمی دارای سه خواهر بود.
او تحصیلات متوسّطه را با موفقّیت طی نمود و در سال 1362 در رشتۀ پرستاری دانشگاه علوم پزشکی تهران پذیرفته شد. سال 1365 به پایان خود نزدیک می شد و سوگند در حال گذراندن سال سوم پرستاری بود. خواهر بزرگش (گلرخ) فرزند سوم خود را تازه به دنیا آورده بود و هنوز از بیمارستان مرخص نشده بود. شب بیست و سوم بهمن ماه نوبت کشیک بیمارستان سوگند بود امّا او کشیک خود را جابجا کرد تا در کنار خواهر دیگرش مراقب فرزندان گلرخ باشد.
ناگهان هواپیماهای بعثی در آسمان تهران آشکار شدند و بمبهای خود را بی هدف بر روی منازل مسکونی رها کردند. یکی از بمبها روی خانه ی آنها فرود آمد و سوگند آزرمی همراه پدر، مادر، یکی از خواهران، دو فرزند خواهرش (گلرخ) و دامادشان ، همه با هم به شهادت رسیدند. صحبتهای خواهر شهیده (گلرخ آزرمی)
دخترم را به دنیا آوردم و دوران نقاهت را در بیمارستان میگذراندم. فكر میكنم روز سوم پس از زایمان بود. روز 23/11/65 تهران بمباران شد، یکی از بمبها به منزل ما اصابت کرد و آن را صددرصد تخریب کرد. آن روز هر چه تلفن منزل پدر را گرفتم، كسی پاسخ نداد. بیتاب شده بودم. هر چه سؤال می كردم، جواب درستی نمی شنیدم. تا اینكه پزشك معالجم مطّلع شد و وقتی داشت موضوع را به زبان انگلیسی به پرستارم میگفت، همه چیز را فهمیدم. یکی از خواهرانم که شهید نشده بود، از طریق تلفن به بیمارستان اطّلاع داده بود که تمام خانوادهام یعنی پدر و مادرم و دو خواهر (سوگند و هاله) و همسرم (علی) و دخترم (مریم) و پسرم (علیرضا) به شهادت رسیدهاند.
همسرم در حالی که دختر کوچکم را در بغل داشته، به شهادت رسیده بود. ظاهر پیکر شهدا سالم بود. مادرم همیشه دلش میخواست با شهادت از دنیا برود. بعد از شهادت آنها، نزد آیتالله بهجت رفتم و آرزوی مادرم را دربارۀ شهید شدن گفتم و سؤال کردم: «آیا ایـشان جـزو شهدا محسوب میشوند؟» آیتالله بهجت فرمودند: «شهید واقعی اینها هستند؛ به خاطر اینکه بیگناه خانه بر سرشان خراب شده.» این ملاقات خیلی به من آرامش داد.
بعد از شهادت عزیزانم خیلی ناراحت بودم که تنها ماندهام. یک شب در منزل خالهام خوابیده بودم. نزدیک نماز صبح بین خواب و بیداری بودم، دیدم یک نفر در اتاقی که من خوابیده بودم در حال خواندن نماز است. ابتدا فکر کردم خالهام است؛ ولی بعد شک کردم، چون او همیشه در اتاق خودش نماز میخواند. یک دفعه با خودم گفتم شاید مادرم باشد! گفتم: «مامان تو چطوری از دنیا رفتی؟ خیلی زجر کشیدی؟» گفت: « نه، خیلی راحت بود.» گفتم: «الآن راحتی آنجا؟ »گفت: «اینجا را نگاه کن!» یک باغ را به من نشان داد و گفت: « همۀ این باغ مال من است.» گفتم: «پس چرا ناراحتی؟» گفت: «گریههای تو من را ناراحت میکند.» گفتم: «مامان من خواب میبینم یا تو واقعاً پیش من آمدهای؟» گفت: «یک نشانه برایت میگذارم.»
صبح ها که از خواب بیدار میشدم همیشه اول عینکم را برمیداشتم. آن روز وقتی عینکم را برداشتم، دیدم یکی از شیشه هایش نیست. وقتی دقّت کردم، دیدم آنطرف اتاق، روی میز توالت است. خالهام را صدا زدم و پرسیدم: «شما در اتاق من نماز خواندید؟» گفت: « خیر»
از آن تاریخ سعی کردم دیگر گریه نکنم. از آنجا که خانوادۀ ما مذهبی هستند نوشتن وصیّتنامه در بین اعضای خانواده یک امر متداول بود. خواهر 21 ساله ام كه دانشجوی پرستاری بود در اوج جوانی و طراوت و امید، وصیّت نامۀ مرگ باورانه ای نوشته بود. وصیّت نامه شهیده سوگند آزرمی
شهیده سوگند آزرمی در وصیّت نامهاش، پدر و مادر را توصیه به صبر کرده بود؛ غافل از این كه آنها نیز با او جاودانه خواهند شد.
در این دنیای فانی كه شادیش غم است و زندگیاش مردن؛ در اینجا كه آتش ها را خاموش می كنند و شمع ها را برمیافروزند، جایی برای دل بستن نیست. دقیقهها بیرحمانه میگذرند و راهها، شتابان طی میشوند، بیآنکه بدانی او كیست كه میگذرد. كوره راهی كه طی خواهد شد، بیآن كه بدانی ثانیة پیش را چگونه و برای چه گذراندهای؟ هر روز، روز كسی است. روز من امروز بود. شاید ساعتی دیگر، لحظهای دیگر روزی برای تو به پا شود.
نیکی جایی برای ماندن ندارد. پس بیا شمعی فروزیم و با اشکمان خاموشش بکنیم باشد چراغی گردد فرا راهمان و نوری گردد در شب تارمان و بانگی شود در سکوتمان.
مادر و پدر عزیزم، می دانم بودنم رنج و رفتنم رنج. ولی باید بردبار بود حق را باید گردن نهاد. تا حال کسی بازنگشته است. جای خالی من روزی پر خواهد شد در سینه شما، ولی نه در این دنیای فانی بیشک مرگ تدریجی تفاوتی با خودکشی ندارد، آنکه زنده است باید زندگی کند و به خاطر مردگان نباید زندگان و زندگی را فراموش کرد. این دعوت حق است، باید گردن نهاد. این راه بی برگشت است و باید روزی طی شود.
بابا، مامان صدمات زیادی خورده است. نگذارید از پا بیفتد. در درس هاله بکوشید و او را برای بودن، شدن و رفتن آماده کنید. راضی نشوید با گریه هایتان و با اندوهتان روحم عذاب بکشد. مرگ یک حرکت طبیعی است و باید انجام شود. می دانم آسان نیست ولی صبر و بردباری شیوۀ انبیاء است.
خواهران خوبم، روزنه ای که از نبودم ایجاد شده است را در خانه پر کنید و التیام زخم بابا و مامان باشید؛ واقعاً جایی برای ناراحتی نیست؛ آنکه داده خود نیز پس میگیرد. اینکه زودتر رود، غم کمتری را متحمّل شده. همه خواهند رفت فقط دقایقی را در مجموع با هم فاصله داریم. آنکه زودتر می رود راحتتر است. شما سعی کنید به مامان و بابا بیشتر سر بزنید و از غم و اندوه آنها بکاهید.
گلی و شهرۀ عزیزم، هاله وابستگی زیادی به من داشت سعی کنید به او بیشتر نزدیک بشوید تا ناراحتی کمتری را احساس کند. هاله خانم تو هم بیشتر درس بخوان و سعی کن در آینده فرد مفیدی برای جامعهات باشی و مامان و بابا را هم اذیّت نکنی . مرگ از اختیار ما خارج است پس وقتی در آن دخالتی نمی توانیم داشته باشیم جایی برای ناراحتی نمی ماند.
از همۀ فامیل خداحافظی می كنم و امیدوارم به خاطر خوبیهای اندكم، از گناهان بزرگم درگذرند. پسانداز مختصری كه دارم، به دانشجویی در یكی از رشته های پزشكی، داروسازی، پرستاری، مامایی یا علوم آزمایشگاهی بدهید كه توشهای هر چند مختصر از خرج تحصیلش باشد. یا اگر فرد مستحقّی پیدا شد، برای گوشهای از درمان یك مستحق در رابطه با امور پزشكی خرج شود. و اگر در جریان مردنم تسهیلاتی برایتان فراهم آورد، راضی نیستم که از آنها استفاده نکنید و مثلاً بابت سهمیهای برای هاله میشد باید حتماً از آن استفاده کنید.
در آخر از همه خداحافظی می کنم و به خداوند متعال میسپرم.
ابر و باران و من و یار ستاده به وداع من جدا گریه کنم، ابر جدا، یار جدا